می دونی، توی از دست دادن معنای چیزهای کوچیک متوقف نمیشه. من نمی تونم کاری رو که تازه شروع کردم یا هنوز تا تموم شدنش فاصله زیادیه به کسی بگم و بعدش قادر باشم که اون کار رو انجام بدم یا تمومش کنم. یک دلیلش می تونه این باشه که با گفتنش به بقیه، اون "پاداشی" رو که ذهنم برای انجام دادن کار و آزاد کردن دوپامین نیاز داره، می گیره و دیگه اراده ای برای "واقعا انجام دادن اون کار" و "گرفتن پاداش" باقی نمی مونه. و من می مونم و اضطراب کاری که تا روز گذشته در حال انجام دادنش بودم و دیگه نمی تونم حتی طرفش برم و انجام ندادنش لحظه به لحظه به اضطرابم اضافه می کنه. به دو دلیل: اینکه اغلب چیزی به اسم ددلاین وجود داره و اینکه حالا رابطه و تصویرم رو برای بقیه بر پایه چیزی نا موجود ساختم، چیزی که هنوز انجامش ندادم. و اگر به طریقی بتونم از زیر کلا انجام دادنش در برم، مجبور میشم با گفتن نتیجه به بقیه، اون تصویری رو که ساختم و در واقع قصد ساختنش رو داشتم از بین ببرم. آدمی که از اون نقطه بیرون میاد، بر پایه انتظارات بقیه که هیچ، بر پایه انتظارات خودم هم نیست.

.

شاید اون، سنگریه که برای فردیت و بخش خاصم از وجود داشتن روی این کره خاکی با میلیاردها آدم شبیه به خودم نگه داشتم.

.

جمله ها اونقدر به نظر خودم پیچیده نمیان اما وقتی دوباره می خونم شون، متوجه میشم ممکنه اونقدری که توی ذهن من ساده است، برای خواننده ساده نباشه. چطور می تونم ساده ترش کنم؟ احتمالا با نوشتن بیشتر. 

یکی دیگه از مشکلاتم هم توصیف کردن چیزیه که توی ذهنم تصویری در حال دیدنشم، یعنی یک اتفاق بصریه و باید با کلمات بیانش کنم. چطور می تونم این دوربین همیشه فعال رو به کلمات تبدیل کنم؟ بیشتر شبیه یک استوری بورد فریم به فریم میمونه، یک نفر که با دوربین از زوایای خاص در حال دیدن موضوعه و من میخوام مخاطب اون رو از همون زاویه کجی ببینه که دوربین داره میبینه، با کلمات.