توی مهِ تاریک و روشن صبح، سایه ای رو دیدم که به سمت من میومد. 

یه گرگ بود.

از لای دندون‌هاش خون می چکید.

اروم و خیره به چشم هام جلو اومد.

خم شد و یه قلب خونی جلوی پای من گذاشت.

با سرعت برگشت.

وقتی خیلی دور شد، ایستاد، به من نگاه کرد و دوباره رفت تا محو شد. 

هنوز نگاه گرگ توی ذهنم بود. 

به قلب نگاه کردم.

اون گرگ کی بود؟

و این قلب برای کیه؟

خم شدم و قلب رو برداشتم.

متوجه دست‌های زخمی و کثیفم شدم. 

از پیرهن نازک سفیدم خون قطره قطره روی زمین می‌چکید. 

سوراخ سیاهی درست اندازه‌ی قلب توی سینه ام بود.

من مرده بودم.