اغلب بین گفتن و نگفتن پرسه زدم. نوشتم و پاک کردم. ننوشتم و ساعت ها توی ذهنم حرف زدم. دلیل های مختلفی داره؛ گاهی نمی تونم در قالب کلمات جاشون بدم، گاهی نمی خوام با حرف هام وقت افراد رو بگیرم یا کسی رو که میدونم گرفتاره، گرفتار تر کنم. گاهی هم اینطوریه که می ترسم معناشون رو از دست بدن. خیلی چیزها تا وقتی پیش خودم نگه داشته شدن معنا پیدا می کنن یا ارزش زیادی برام دارن. و گفتن شون به بقیه اونها رو ازم می گیره. و این چیزها، ممکنه واقعا نکته هایی شخصی باشند یا راز یا اتفاقی مهم اما خیلی وقت ها فقط یک عبارت کوتاه، یه شی بدون ارزش مادی، یه خاطره به طول یک لحظه اند که باعث شدن چیزی رو بفهمم یا این قدرت رو بهم دادن که ادامه بدم. یا یک فکر که مدت مشخصی توی ذهنم بوده و بهش شاخ و برگ دادم.

اتفاقی که میفته اینه: اون رو می نویسم یا به زبون میارم و قدرتش رو از دست میده. اون پنهان بودنی رو که پیشم خاصش می کرد، از دست میده. و برای مدتی من رو توی حالتی پوچ یا خالی نگه می داره تا بتونم چیز دیگه ای پیدا کنم. چیز دیگه ای که بهش چنگ بزنم. همین الان یک خط از متن یک آهنگ توی ذهنمه که بارها اینجا نوشتمش و پاکش کردم چون می خوام هنوز برام معنی بده. انگار که باید زمان بگذره تا آماده بشم اون ها رو رها کنم، با به اشتراک گذاشتن شون. برای نوشتن هر خط از خودم می پرسم که می تونم این رو بگم؟ می تونم این رو به فلانی بگم؟ می تونم این رو فلان جا بنویسم؟

نمی تونم بگم همیشه برام حس از دست دادن داشته. چیزها توی ذهنم بزرگتر و پر قدرت تر از چیزی که در واقعیت هستن به نظر میرسن و تجربه ی این مدت بهم این نتیجه رو داده که بیرون کشیدن ترس ها و نگرانی ها باعث شده قدرت شون کمتر بشه و بار معنایی شون از دست بدن. باز در لحظه دارم فکر می کنم که نوشتن و گفتن بعضی چیزها باعث شده بهشون بیشتر باور پیدا کنم و سنگین تر از چیزی که بودن بشن. خب، نتیجه ای که میگیرم اینه که هنوز در این باره مطمئن نیستم. احتمالا تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که کلمات چه نوشته چه گفته، بار و وزن دارن و تاثیرگذارن. بهتره که مراقب شون باشم.

.

آخرین باری که حوصله ام سر رفته بود رو یادم نمیاد. فکر نمی کنم این ترکیب کلمه اصلا برام کاربرد داشته. حتی اگر تماما بدون کار خاصی ساعت ها یک جا نشسته باشم. آخرین باری رو که به کار بردمش اما یادمه، گفتمش چون چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسید تا به یکی از دوستام پیشنهاد بدم یک کاری کنیم. و شاید باز هم گفته باشمش، اما از سر عادته. مثل همه وقت هایی که میگم "خدا رو شکر." صرفا چون جایگزینی با همون بار معنایی براش ندارم.