از یک جایی به بعد می‌فهمی که دنیا قرار نیست تموم بشه. مهم نیست چه اتفاقی بیفته، زندگی ادامه داره. یک زمانی با خودت فکر می‌کردی، می‌ترسیدی و گریه می‌کردی که اگر فلان اتفاق بیفته دیگه نمی‌تونی زندگی کنی، نمی‌تونی ادامه بدی، ولی اون اتفاق میفته و می‌بینی که نمردی، هنوز زنده ای. دیگه مهم نیست چی پیش بیاد، می‌دونی که اگر این اتفاق هم بیفته، باز زندگیت ادامه داره. و ادامه داره.

اینقدر چیزهایی فوق شجاعانه و امیدوارانه توی ذهنمه که اگر لئو می دونست میزد پس کله ام تا اینقدر غیر واقعی فکر نکنم. چنین چیزهایی خیلی دورن و بلند پروازی هایی اند که با رویای احمقانه فرقی ندارن. اما بگذار که باشند. تک تک سراغ همه شون میرم، همین که ببینم به نقطه ای که میخوام رسیدم... .

اونها فلجت می‌کنند و بعد که ناتوانی و درماندگیت رو میبینند، از هر فرصتی برای تحقیرت استفاده می کنند.

اتفاقی که تقریبا هر سری میفته اینه که اسنپ می‌گیرم، راننده از صدر میندازه امام علی و از جلوی خونه قبلی‌مون رد میشم. حس عجیبی داره، انگار که بخوام برگردم به اونجا و از اون نقطه دوباره حرکتم رو شروع کنم. تونستم خونه رو از بین درخت‌ها ببینم. خونه قدیمی ‌مون رو، تیرآهن‌هاش رو که از بالای پشت بوم خونه‌ها بیرون زده و نیمیش ساخته شده بود. خونه قدیمی ‌مون دیگه اونجا نبود. اتاق خالیم، با پنجره‌ی بزرگش که شب‌ها ستاره‌ها رو توش دنبال می‌کردم و صبح‌های زود طلوع رو از پشت تپه‌های لویزان می‌دیدم سر جاش نبود. جایی که ده سال از زندگیم رو توش گذرونده بودم، دیگه وجود نداشت. 

می خواستم توی اون اتوبوس خالی باشم، ساعت نه شب، تاریکی همه جا رو گرفته و صورتم با نور ضعیف لامپ روشن شده، درحالی که نمی‌دونم مقصد کجاست و اهمیتی هم نمیدم. 

توی اسنپ نشسته‌ام، سعی می‌کنم دندون‌هام رو به هم فشار ندم. سرم رو به صندلی تکیه دادم و توی تاریکی به تنها نقطه درخشان آسمون نگاه می‌کنم. نور تیر‌های چراغ برق با حرکت ماشین کش میان و تبدیل به خط‌ میشن درحالی که به اون نقطه ثابت خیره شدم.  ازش می‌پرسم: تو کدوم ستاره‌ای هستی که نمی‌شناسم؟

احساس بی قدرتی می‌کنم. 

هلال نازک ولی بزرگ ماه توی سیاهی شب، تازه طلوع کرده، تکیه داده به ساختمون‌ها.