So afraid I couldn't let myself see.

.

وقتی اون نوتیفیکشن روی صفحه گوشی اومد، ساعت های آخر روز تولدم بود. گریه کردم، انگار که در لحظه تمام رویام رو ازم گرفته باشند. انگار که دیگه نتونم چنین آینده ای رو برای خودم تصور کنم. گریه کردم و فکر کردم، اون آدم می تونست من باشم. من می خوام تلاش کنم و اون آدمی رو که اونجا می ایسته با چشم های خودم ببینم، اون من، حتی اگر از تصمیمش پشیمون باشه. می خواستم ببینمش، همونطور که تنها ایستاده و فکر می کنه چه راهی رو اومده تا به اینجا برسه. می خواستم همه شون رو ببینم، همه ی رویاهام رو. نمی تونستم تصمیم بگیرم و با هر لحظه که می گذشت، اون رویا بیشتر و بیشتر محو می شد و خاکسترش از بین انگشت هام پایین می ریخت. 

.

Don't forget how bright I used to shine... .