رولف دوبلی توی یکی از کتاب هاش(احتمالا هنر خوب زیستن)، میگه روند پیشرفت انسان توی این چند سده گذشته به قدری سریع بوده که تکامل مغز ما هنوز بهش نرسیده. برای همینه که سطح استرس و اضطراب ما موقع جا موندن از اتوبوس همونقدره که اگر یکی از نیاکانمون با ببر مواجه می شد، یعنی با خطر مرگ. همونقدر آدرنالین توی بدن ما ترشح میشه که اگر داشتیم از دست ببر فرار می کردیم.

و هرروز صبح به این موضوع فکر می کنم، در حالی که دو ساعت زودتر بیدار میشم تا اثر حالت تهوع و تپش قلبم رو کم کنم و نرمش می کنم و توی راه پاهام رو به زمین می کوبم تا کرختیش از بین بره.

یه تد بود که توش افراد رو به دو گروه کرده بودن. به یک گروه گفته بودن علائم استرس چیه و وقتی این علائم رو حس کردید، یعنی بدنتون میخواد کمک تون کنه تا از پس موقعیت بر بیاید و به گروه دیگه نگفته بودن. بعد اونها رو تحت شرایط آزمایشی توی موقعیت های استرس زا قرار داده بودن، مثل آزمون. نتیجه این بود کسایی که با پیش فرض مثبت درباره استرس شون وارد شده بودند، خیلی بهتر عمل کرده بودن و رتبه های بالاتری داشتن تا گروه دوم. 

مدتی تونستم با این پیش فرض جلو برم. دو سال پیش که کلاس زبان می رفتم و هر سه هفته آزمون داشتم، با همین ترفند میتونستم خودم رو آرومتر کنم. هنوز هم با خودم تکرار می کنم "بدنت میخواد کمکت کنه. بدنت میخواد برای کارت آماه باشی." اما دیگه اون تاثیر رو نداره. تنها چیزی که حالم رو بهتر می کنه اینه که با خودم بگم "اشکالی نداره، ده بار امتحانش کردی؟ مطمئنا وقتی ده بار انجامش بدی، برات آسون تر می شه." "بیست بار چی؟ بیست بار امتحانش کردی؟ اون موقع دیگه این اشتباهات رو تکرار نمی کنی." و در حالی که مشتم رو باز و بسته می کنم، ادامه می دم: "تو از پسش بر میای. تو از پسش بر میای. آسون نیست، اما تو از پسش بر میای... ."