هیولای درون غار

 

یه اتود سریع. حیلی چیزی توی ذهنم نبود، گذاشتم خودش بیاد. از این براش خیلی خوشم میاد، حس پاستل میده. 

 

.

هنوز بهش عادت نکردم؛ اینکه کیتسونه نزدیک نیمه شب بهم پیام میده تا آنلاین خسوف رو نگاه کنم، اون توی تاریکی نشسته و به صدای جیرجیرک ها گوش میده در حالی که اینجا تازه عصر شده و هوا روشنه. چطور میشه توی دو جای مختلف بود و به یک چیز نگاه کرد؟ خسوف خیلی زیبا بود و روی ویدئو موسیقی هایی پخش میشد که من رو از این دنیا جدا می کرد، انگار که این اتفاق جایی توی دنیای دیگه ای بود، یا حداقل، زمان و مکان دیگه وجود نداشت. گاهی ابرها از جلوی ماه که نیمی روشن بود و نیمی تیره رد می شدن و به نظر میومد که تازیکی داره نور رو می بلعه یا ماه ذره ذره نابود میشه... و بعد در نهایت دوباره اونجاست، درخشان و نورانی.
 


+ رفتم این و این و این رو روی کاغذ گلاسه آ3 پرینت گرفتم و زدم به دیوار. آنیتا و آرتمیس بالای تختم هستن و توی آینه نگاه کنم میبینم شون. "دعوت به سفر" رو هم زدم کنار آینه. هر سه، توی یه قاب.