و مولانا «شمس» را گفت: پس زخمهامان چه؟ و او پاسخ داد که: نور از محلِ آنها وارد میشود. و آنکه رفته چه میداند از خیلی چیزها که بر او نگذشته است شبِ هجران و روزِ تنهایی. و بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد؛ اما «امید» هنوز مانده بر دلِ آنکه مانده و با درد نجوا میکند که: «بازآی دلبرا که دلم بیقرار توست/ این جان بر لب آمده در انتظار توست»
اگه اشتباه نکنم از کتاب ملت عشق باشه. با دیدن عنوان یاد این جملهها افتادم.
اوه این تیکه! واقعا تیکه ی معناداریه خصوصا اون بخش "نور از محل زخم ها وارد می شود."
نقاشی ها هم مربوط به شخصیتهای داستانم، آنیتا و آرتمیس اند که توی پستهای قبل درباره شون گفتم. بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم چون نگاه شخصیمه. هرکسی میتونه ازش برداشت خودش رو داشته باشه. ;>
خیلی حس داره کارت :) خیلی خوشم که انقدر خوب میتونی داستان آرتمیس و آنیتا رو برای خودت بسط بدی و احساسات مختلف رو وارد فضاشون بکنی. ( با فضولی تو کامنت ها فهمیدم مربوط به آرتمیس و آنیتاست xd)
فضولی چیه، کامنت ها برای همین قابل مشاهده برای همه ان دیگه. 3>
مرسی مرسی. 3> وقت نمی کنم وگرنه ذهنم پره از این چیزا. *sob*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
I'm a beast, I'm a monster, a savage; and any other metaphor the culture can imagine, and I've got a caption for anybody asking; that is I'm feeling fucking fantastic.