گفت: "... این کار و اون کار رو بکنی تا دوباره به خودت ماسک اکسیژن بزنی." چند دقیقه نشستم همینجوری بهش فکر کردم که چه تعبیر و اصطلاح جالبی برای بیرون اومدن از موقعیتی که توش بودم بهم داده. نمیدونم برای خودش معنای دیگه ای داشته یا در جواب اینکه بهش گفتم نفس کشیدن برام خیلی سخت میشه بوده.
سری پیش هم بهم گفت: "...که چشم سومت رو باز کنیم و خودت ببینی شون." ناخودآگاه از زیر ماسک لبخند زدم و متوجه اش شد. پرسید: "خندیدی. چرا؟" و بهش گفتم خیلی از این تعبیر خوشم میاد. کارکترم یه چشم وسط پیشونیش داره.
میخوام بگم گاهی چنین تعبیرهای کوچیکی، همون هایی میشن که برام معنا درست میکنن تا یه کاری رو انجام بدم یا جور دیگه ای ببینم.