سال گذشته همین حدودا توی دانشگاه از روباه عکس گرفتم. دلم برای اون روز تنگ شده. دلم برای دانشگاه تنگ شده. برای اینکه برم کافه قطار کیک ردولوت بگیرم، برم بالا ساختمون خوارزمی و از اونجا کل تهران رو به همراه غروب خورشید ببینم و دستمو به سمتش دراز کنم، برای اینکه به گربه ها غذا بدم، برای تورا، سانسِت، ناناشی، رسول، کمال، ژنرال، ننه، کامران و باقی شون. برای گوش دادن به صدای طوطی ها و مرغ مینا و جواب دادن به کلاغ ها. برای دویدن توی زیرگذر. برای کارگاه ها. برای نردبون ساختمون طراحی که می رفت به پشت بوم. برای یکی از اتاق های دانشکده که تبدیل به یه دوربین عکاسی شده بود. برای پرسه زدن توی هر گوشه ی کشف نشده. برای همه چی.
ماجراهای من و الزهرا هنوز تموم نشده بود... .