ستاره ای دنباله دار رد شد و در افق فرو رفت. چیزی در سینهام گرفته بود و چیز دیگری در گلویم. چهره در هم کشیدم و لبهایم برای لبخند زدن در تقلا بودند. چشمانم میسوخت و لبهایم میلرزیدند. چگونه میتوان اندوه و شادی را همزمان نشان داد؟ با دست چهره و قلبم را پوشاندم. بدنم رفته رفته سرد میشد و سینهام از سرما میسوخت. دیگر وزنی احساس نمیکردم. پیراهن سفیدم سبک تر از هوا اطرافم به آرامی حرکت میکرد. معلق بودم میان رنگ آبی روشنی که در افق به صورتی میگرایید. صداها در گوشم میپیچیدند و کش میآمدند، هیچ صدایی از دیگری قابل تشخیص نبود تا اینکه دیگر صدایی نبود. دستانم را رها کردم و آنها را از روی نیازی که در رگهایشان میسوخت به جایی در دور دراز کردم. چیزی آنجا نبود. درحالی که لبخند میزدم، قطرهای از کنار چشمم در بینهایت چکید و دری در سینهام گشوده شد. شمشیری نقرهای سینهام را شکافته بود. تیغهی سردش چرخید و همهچیز در نوری سیاه فرو رفت.