همه رو کشت، یکی بعد از دیگری چاقو رو توی بدنشون فرو کرد. خودش رو هم کشت. یه چاقو توی سینهی اون پسر زد، رهاش کرد و تیغه رو پشتم فرو کرد، جایی که قلب بود. با صورت روی میز افتادم. درد خاصی حس نمیکردم، فقط اروم اروم توان حرکت ازم گرفته شد و ذهنم هوشیاریش رو به تاریکی از دست داد. همگی بیدار شدیم، توی یه دنیای دیگه. دنیایی که چیزها و مسیر کارها باید جور دیگهای پیش میرفت تا به این نتیجه نرسه. کسی یادش نبود که یک بار مرده، من یادم بود.