بالای یه پرتگاه ایستاده بودم و دریای ابی تیره زیر پام خروش می‌کرد. هوا خاکستری بود و باد شدیدی می وزید. چشم‌هام رو بستم و باز کردم، دریا به تمامی سرخ شده بود، تیره مثل خون.

.

گاهی اوقات احساس می کنم که خیلی وقته می شناسمت، حتی قبل از اینکه ببینمت؛ و گاهی احساس میکنم نمی شناسمت.

.

به این خاطر بود که ما پیمان بسته بودیم؟
.

گاهی وقت‌ها هم هرچقدر تلاش می کنی احساسی رو تعریف کنی، بیشتر ازش فاصله میگیری.