و من منتظر بودم، منتظر آنکه نیمه‌شب، کسی پنجره‌ی آشپزخانه را به آرامی به کناری هل دهد، بگذارد شب، از شیشه‌ها بچکد و بر روی زمین جای شود، نسیمی خنک که تا لحظه‌ای پیش برگ‌ها و شاخه‌های‌ سیاه را به هم می‌سایید، پرده‌ها را از سکون رها کند، و پا در خانه بگذارد و به سمت اتاق‌من روانه‌شود، به قدری آهسته قدم بردارد که انگار بر هوا شناور است، در نیمه باز اتاقم را به تاریکی‌ای دیگر باز کند، بالای سرم بایستد، بدون کوچکترین لمسی موهای سیاهم را نوازش کند و آنگاه، دشنه‌‌ای را در پشت گردنم فرو کند. و آنگاه، دشنه‌‌ای را در پشت گردنم فرو کند. دشنه‌‌ای را در پشت گردنم فرو کند. در پشت گردنم فرو کند. فرو کند.