از الان میدونم که دوستدارم تولد امسالم رو تنها باشم، حسی که سال قبل هم داشتم ولی با اتفاقات قشنگی پر شد.
کیتسونه از ژاپن اومده بود و با کلی هدیه شگفتزده ام کرد. یادمه، چشمها و لبهام لبخند میزدن ولی درونم کسی گریه میکرد. بعد پیاده رفتم کلیسای سر کیس مقدس، همه جا ساکت و سرد و آبی بود و آرامش مثل نسیم خنکی از درونم رد میشد. و بعد، شیرینی خامهای خریدم و برای بچههای کلاس مرز بردم. همه خوشحال بودن. شب که شد، متوجه شدم بابا تا محلهی قدیمیمون رفته و برام از شیرینی فروشی محبوبم، کیک خریده. همه چیز بینهایت دوستداشتنی بود.
امسال مطمئن میشم که تنها باشم. از صبح میزنم بیرون و تا شب بر نمیگردم، میرم که گم بشم.