توی ساختمون نیمه متروک یه کارخونه قدیمی بین یه دستگاه بزرگ و دیوار پنهان شده بودم، خیس و کثیف. پاهام درد گرفته بود و پشتم به دیوار خشن کشیده میشد. بند انگشتهام درد گرفته بود اما نمیتونستم از فشار روی اسلحهی دستم کم کنم، نمیتونستم ثانیهای از خودم جداش کنم. سقف کارخونه بعضی جاها ریخته بود و با ایرانیت و پلاستیک سوراخ ها رو پوشونده بودن. بارون محکم روی اونها میخورد و گاهی قطرههای درشت آب از فاصلهی زیاد روی فلز زنگ زدهی ماشین آلات میافتاد و صدای بلندش توی محیط میپیچید. دو روز بود که نخوابیده بودم و تا چشمهام از صدای ممتد بارون گرم میشد، صدایی شبیه به شلیک گلوله توی گوشم زنگ میزد و هوشیار میشدم در صورتی که اونجا چیزی جز من مچاله شده و قطرات آب نبود.