بیشتر زمانها، حس میکنم چیزی توی آینده برای من وجود نداره. همهی احتمالات به منفی صفر میرسن. انگار زندگی و آیندهای هست که از دسترسم خارجه، برای من تعریف نشده، شامل من نمیشه. خودم رو در سطحی از ناگزیری میبینم که ایستای مقاومت در مقابلش رو ندارم. چیزها خارج از من برنامهریزی شدن و چارهای ندارم جز تن دادن به این برزخ. انگار مجبور به انجام کارها هستم و هیچ وقت قرار نیست کاری که میخوام رو انجام بدم، اگر اصلا بتونم در اون حالت فکر کنم چی میخوام. خسته و درماندهام و ذهنم روی حالت جنگی قفل میشه، حالتی که منتظری ببر حمله کنه و ترس و اضطراب رو توی بندهای وجودت حس میکنی؛ ولی میدونی هر کاری کنی، نمیتونی خودت رو نجات بدی. سرنوشت محتوم. از وقتی یادت میاد توش بودی و حالا دیگه به نظر میاد پایانی براش وجود نداره، ببر هیچ وقت حمله نمیکنه؛ اما همیشه امکانش هست. توی این نقطه، فقط میخوای که تموم بشه، میخوای به هر قیمتی شده، از این حالت خارج بشی.
یک زمانهای محدودی هم، شبیه وقتی که برای چند ثانیه یه روزنهی آبی روشن بین ابرهای خاکستری طوفانی باز میشه، احساس میکنم آیندهای وجود داره که بتونه مال من باشه. برای مدت کوتاهی، اونقدر آرامش دارم که بتونم فکر کنم، ببینم چی هستم، چی میخوام و اگر بخوام، میتونم به دستش بیارم، یا دست کم به سمتش حرکت کنم. انگار قفل ذهنم یه کم باز میشه و میتونم نفسم رو حبس نکنم. میتونم آیندهای رو برای خودم متصور بشم و راههای رسیدن بهش رو پیدا کنم. همین لکه آبی کوچیک بین خاکستری طوفانی برام کافیه، حتی یه آسمون آبی و صاف یکدست نمیخوام؛ فقط میخوام بتونم برای مدت طولانیتری این روزنه رو داشته باشم. در حد یک قطره بارون روشن که پایدار نگهام داره. دست کم وقتی دوباره توی جنگ قفل شدم، یادم باشه بین ابرهای اون بالا، میتونه یه لکه آبی باشه. یه روزنه که اصلا به چشم نمیاد؛ اما برای من کافیه که بهش خیره بشم.