راستش رو بخواید، هنوزم بهشون فکر میکنم؛ به نینا. برای اولین و آخرین بار توی نگارخانهی هنر دیدمش. کارهاش رو به نمایش گذاشته بود؛ یک سری طراحی با مداد و روانَنویس و یک تکرنگ یک گوشهای. توش یک یا دو آدم رو میدیدی که یکی همیشه سری تراشیده داشت. یکجا موهای یک زن رو میبافت یا از زخمهاش گل میشکفت. انسانهایی که کمی دفرمه بودن، انگار در آستانهی تغییر شکل بوده باشند؛ کمی ستاره و امید هم کنار رنجهاشون. همونجا بود که با Olafur Arnalds آشنا شدم، اهنگهاش رو توی نگارخانه پخش میکرد. هیچوقت نفهمیدم چی شد و چرا شد. فقط خبر مراسم رو توی سایت دانشگاه خوندم. صفحهی اینستاگرامش رو نگاه کرده بودم، خوب شده بود. نوشته بود سرطان رو شکست داده و زیر صفحهاش پر از نظرهای محبتآمیز اطرافیان به خاطر شجاعتش توی جنگ. اما حالا دیگه نبود. دیگه نینایی وجود نداشت که از آرایشش عکس بگیرم. نینایی که باهاس آشنا شده بودم، خودش و کارهاش رو دیده بودم، اما چیزی از زندگیش نمیدونستم.
به نازنین. نازنین که بیشتر وقتها آروم و ساکت بود و دوست داشتی نظرش رو راجع به چیزها بپرسی. نازنین که منابع کنکورش رو از روی PDF خونده بود و هنوز موقع استفاده از Highlighter این برنامه یادش میافتم. نازنین سختکوشی که تعطیلاتها میموند خوابگاه تا بتونه توی کارگاهها کار کنه. نازنینی که قرار گداشته بودیم با هم فیلم نگاه و نقد کنیم. نازنین که چندتا کار برای جشنوارهها فرستاده بود و کمی بعد خانوادهاش دنبال پس گرفتنشون بودن. نازنین که موقع دوچرخه سواری ماشین بهش زد و دیگه نبود. همهگیری کرونا باعث شد دانشگاه نریم. از خودم میپرسم اگر کلاسها حضوری بود، آیا یک صندلی براش خالی نگه میداشتیم؟ چقدر نبودنش سنگینتر میشد؟ هرروز جاهایی میرفتیم که دیگه نازنین نداشت. کارهایی میکردیم که اون نمیکرد. فرصتهایی داشتیم که اون نداشت. ما زندگی داشتیم و اون آرامش داشت.
بینام رو هیچوقت ندیدم. متاسفانه حتی اسمش توی خاطرم نمونده، باید از مادربزرگ بپرسم. خانوادهشون همسایهی مادربزرگ بودن. اوایل همهگیری کرونا، متوجه شدن دخترشون سرطان داره. بینام همسن و سال من، سال بعدش دیگه نبود. عکسش رو آ3 چاپ کرده بودن و توی سالن پذیرایی کوچیک خونه به دیوار زده بودن؛ یه روبان مشکی کنارش. یه خواهر و برادر کوچکتر از خودش داشت. نقاشیهای توی اتاقشون از جایی که من نشسته بودم مشخص بود. از خواهرش پرسیدم اونها رو خودش کشیده؟ جوابش منفی ناراحتکنندهای بود. بردنم توی اتاق و کارهاش رو نشونم دادن، بیشتر رنگ روغن و چندتا طراحی از عکسهای بانمک اینترنتی. یه مقدارش رو خودش یاد گرفته و یه کم هم کلاس رفته بود. افتخار اندوهناکی توی صورت و صدای خانوادهاش بود. نقاشیهاش به دیوار مونده بودن و خودش نبود.
اونی که توی دانشگاه خودکشی کرد و مثل لکهی ننگ، اسمش هیچجا نیست. از پلههای اضطراری طبقهی هشتم ساختمون خوارزمی خودش رو پایین انداخت. همون جایی که من مدتها میایستادم و طوطیها و غروب خورشید رو نگاه میکردم. فارغالتحصیل فلسفه و حکمت بود و چادری بودنش باعث شده بود برای آدمهای روی زمین شبیه یه کیسهی زباله به نظر بیاد. تا یه مدت سمت شمال دانشگاه نرفتم، هضمش برام سنگین بود. با خودم میگفتم من حتی این اتفاق رو ندیدم و بارها از اون طبقه به پایین پرت شدم، کسایی که از در وارد شدن و این صحنه رو دیدن، زمانی رسید که بهش فکر نکنن؟ دوباره که پای ساختمون ایستادم، زمین رو نگاه کردم. انگار انتظار داشتم هنوز بشه اثری از مرگش رو روی آسفالت دید. ولی روی آسفالت چیزی نبود، معمولی، آفتابخورده و براق مثل همیشه. به بالا نگاه کردم. حالا میلههای پلکان رو بلند و پهنتر کرده بودن اما جلوی مرگ رو نمیگرفت. از اون به بعد هر بار که به طبقهی هشتم رفتم، به پایین خیره شدم. آخرین منظرهای که دید چی بود؟ چه چیزهایی اون رو به این تصمیم رسونده بود؟ چرا اینجا رو انتخاب کرده بود؟ آیا سریع بود یا شکستنش رو درد کشید؟ بر خلاف چیزی که توی سایتهای خبری نوشته، هیچوقت انگیزهاش مشخص نشد.
آره، هنوزم بهشون فکر میکنم؛ بیشتر آدمهایی که زمانی هرچند کوتاه شناختم. شاید غبارگرفته، اما هستن. با خودم میگم زمانی میرسه که فراموششون کنم؟ نه اینکه مدام توی یادم باشند، گهگاه با دیدن یا شنیدن چیزی مرتبط چند لحظه مرورشون میکنم. تکلیف خیلیها مشخصه؛ امیدوارم باقی هر جا که هستن، از آرام نگرفتن راضی باشند.