یه کم رو به جلو، یه کم رو به عقب. دوباره جلو و دوباره عقب. دائم در حال پیش رفتن و برگشتن راه اومده، یه دایرهی گیج، اما برایند کلی قدمهام رو به جلوئه.
.
فانتوم (妖怪) رو برداشتم و رفتم پیست سرخه حصار. از تمیزترین روزهای تهران بود. میتونستم کوهها رو با قلههای برفی شون شفافتر از روزهای عادی ببینم. آسمون، بالای سرم با ابرهای سفید، آبی میدرخشید. بین درختهای بلند کاج میگشتم و حرکت پیوستهشون من رو یاد نقاشی رنه ماگریت میانداخت؛ اونقدر خیالانگیز که منتظر بودم سر و کلهی موجودی از اون بین پیدا بشه. گاهی هم محو بازی سایه-روشن برگها روی زمین میشدم. این حجم از شفافیت و زیبایی سبز بهاری باعث شده بود احساس سرخوشی کنم و روی مرزهای واقعیت رکاب بزنم؛ چیزی شبیه به خط سفید ممتد کنار جاده.
یک جا ایستادم تا نفس تازه کنم که باد علفهای کنارم رو به رقص در آورد. موج روی موج میاومد. با خودم فکر کردم یه ساقهی کوچیکم میون یه دشت، در حال رقصیدن با باد. یا یه دونهی کاجم افتاده زیر درخت. یا شاید هم اون پرندهی کوچیکی بودم که به یک نظر از جلوی صورتم رد شد. میتونستم حتی اون کلاغ باشم که زیر درختها لای برگهای سوزنی دنبال چیزی میگشت. میتونستم حتی یه سنگ باشم روی قلهی توچال، زیر برف و مه. یا اون گیاه کوهی که خانمه تازه میچید و توی کیسهاش میگذاشت. میتونستم همهی اینها باشم. میتونستم سایهی غلیظ افتاده زیر پام باشم، تخت و بدون جزئیات. میتونستم خودم باشم.