فرفره های رنگی پشت پنجره ی یک ساختمون.
گاهی اوقات متوجه نیستی دستت زخم شده و ادامه می دی.
چند ساعت بعد که داری کاری می کنی، میبینی چقدر دستت درد میکنه و میسوزه.
دوستی و حرف زدن با اون هم مثل این طور زخم ها بود.
چند وقت بعد متوجه می شدی چقدر زخمی شدی.
معمولا قلب ادما رو به انار یا سیب سرخ تشبیه می کنن.
اما قلب اون، با توجه به هیکلش، حتما یه هندونه بود.
یه هندونه بزرگ که حتی موقع چاقو زدن خودش شکافته میشه و با خودت میگی: چه هندونه رسیده ای!
بازش میکنی و توش سرخه. فکر میکنی حتما باید خیلی شیرین باشه.
اما وقتی میخوری، میفهمی مثل یکی از همون هندونه هاییه که بابا میگفت با استعداد خاصش جدا کرده اما تو زرد از آب در میومد.
نه حتی شیرین نبود، بدتر، اونقدر رسیده بود که خراب شده بود.
و آدمیزاد فکر میکند حالا که عقلش کامل شده، هرروز پیشرفته تر، در جاده ها سوار بر علم به پیش می رود و خورشید را پشت سر میگذارد اما دریغ که فراموش کرده است خورشید هر بار از سمت دیگر طلوع می کند.
من توی اون ایستگاه خوابم برد.
تو رفتی.
و این قطار تا ابد ادامه داره.
- "تو نمیدونی بدهکار باشی و هی جلوی چشمشون راه بری ینی چی. نمیدونی دو روز هیچی نخوری و عین سگ کار کنی ینی چی."
به پسر جوون لاغر که همیشه توی خیابون بساط فروش ظروف داره، پشت گوشی داد میزد.