صبح ساعت 6 بابا بیدارم کرد و گفت: "اسرائیل تهران رو زده و شما هنوز خوابید؟" نترسیده بودم. سریع از جا بلند شدم: "بابا جدی میگی؟ اگر زده چرا زودتر بیدار نچردی؟" و گوشیم رو برداشتم تا بررسی کنم. درست بود. از حدود سه تا خود صبح زده بودند و همچنان خبر جاهای دیگه میومد. نترسیده بودم. تمام روز کارهام رو انجام دادم، کیف اضطراری آماده کردم و اسمها رو خوندم. اروم بودم، خیلی آروم، آرومتر از چیزی که فکرش رو میکردم توی چنین موقعیتی باید باشم. یک دفعهای به خودم اومدم و دیدم احساس رضایت میکنم. خوشحال نبودم، ولی راضی بودم. یکجور رضایت که فکر نمیکردم تا سالها، تا آیندههای محال احساسش کنم. احساس غریبیه، اینکه از کسی که بهت حمله میکنه بیشتر مطمئن باشی تا کسی که قراره ازت دفاع کنه. توی هیچ داستانی چنین چیزی ندیده بودم، نخونده بودم. "خاورمیانه". آروم بودم و نگران؛ نگران دوستهام که به یه نقطه امن برسند. اما بیشتر در حس رضایت خلاصه میشد. رضایت از اینکه زنده بودم و تونستم این روز رو ببینم، روزی که از 401 منتظرش بودم، روزی که نشون داد همه حرفهاشون باد هوا بود، روزی که بالاخره بقیه مردم هم میتونستن ببینند چقدر فلج بودند و حقیقت زیر همه حرفهای پوچشون معلوم شد.