آن روز، دقیقا میشود یک روز بعد از فاجعهی دانشگاه شریف، با آمایا از خانه بیرون زدیم تا خود را به یک جایی برسانیم. همه چیز دردناک بود. تمام روز قبلش چیزی بین لرزیدن و گریه بودم، انگار در آن پارکینگ دنبال من کرده بودند. هیچ چیز آرامم نمیکرد. هیچ موسیقیای به اندازه کافی داد نمیزد یا متن درستی نداشت. اگر هم داشت، از جنس درد من نبود. از جنس درد ما نبود. از آن روز، منی که میان آهنگهای انگلیسی و زبانهای دیگر و موسیقی متنها غرق بودم، دیگر نمیتوانم به هیچ کدامشان گوش دهم. به زبان من نیستند.
تمام چیزی که آن روز در سرم میچرخید آن بود که: "باید کاری کنم." دلم میخواست با باتون و ساچمه مورد حمله قرار بگیرم، دلم میخواست جسمی درد بکشم. هر چیزی که باعث شود با این درد در سرم مواجه نشوم. (برای اطلاع بیشتر، این یکی از دلایلیست که افراد به خودزنی روی می آورند. کنار آمدن مغز با دردی جسمی که منشا، نتیجه و درمان مشخصی دارد، بسیار آسان تر از کنار آمدن با مسائل روانی است که راهی هم به جایی نمیبرند و فقط گره بر گره اضافه میکنند تا جایی که بخواهی سرت را به جایی تیز بکوبی.)
با چنین بدن لرزان و ذهنی خسته از کم خوابی، خود را به دانشگاه تهران رساندیم. جو امنیتی بود و مرا به خاطر دانشجوی مهمان بودن راه ندادند. همین شد که خود را به الزهرا رساندیم، دانشگاه قبلی جفتمان و دانشگاه فعلیام. آنجا در تجمع شرکت کردیم و کنار دیگر دانشجویان شعار دادیم. اولین بارمان بود. میدانید، الزهرا جو بسته و خنثی ای دارد و همین که دیدم حدود چهل نفری تجمع کردهایم به شجاعت و پیگیری بچهها بالیدم. کمی خالی شدیم اما کافی نبود و نیست.
بگذریم، قصدم تشریح اعتراض نبود. میخواستم بگویم آن روز، آمایا استوریای گذاشت در جواب حرفهایمان زیر چنارهای دانشگاه و نوشت:"بیا برای دادن قلبمون به اون چنارها هم که شده، ازین روزهای شکننده عبور کنیم. زمان ما رو به فراموش میسپاره ولی بیا فراموش نکنیم که میراثدار این برهه از زمان بودیم."
در جوابش نوشتم:"امروز وقتی اونجا نشسته بودیم، داشتم به موضوع مشابهی فکر میکردم. این که ما میتونیم همه ی این حس ها رو تجربه کنیم ولی خیلی از انسانهای دیگه نمیتونن. چون صرفا چیزهایین که با سرکوب، جنگ، آزادی و مرگ باهاشون رو به رو میشی. مفاهیمی هستن که یه انسان معمولی توی اسکاندیناوی توی زندگیش باهاش مواجه نمیشه. و نمیخوام هم که هیچ انسانی باهاش مواجه بشه، هیچ وقت. جنگ و خون و مرگ بسه."
"ما شاید Fortunate* نباشیم که تجربهشون میکنیم، اما قطعا داریم چیزی بیشتر و عمیق تر از دیگران تجربه میکنیم. معانی ای رو درک میکنیم که اونها نمیکنن. با چیزهای انسانی ای رو به رو میشیم که اونها ایدهای ازش ندارن. ما واقعا میراثدار این دورانیم. و بیش از هر چیزی انسان. و افتخار میکنم که این ها رو کنار آدمهای فوق العاده ای که میشناسم تجربه میکنم، در عین حال که آرزو میکردم هیچ کدومتون هیچی ازشون نمیدونستید."
ما میراثدار این برهه از زمانیم. تجربهی قشنگی نیست، ولی تجربهی مشترک ماست. نمیدانم چقدر در این انقلاب شرکت میکنید اما هر جا که هستید و هر کاری که میکنید، مراقب خودتان باشید. ما باید فردای آزادی را با هم ببینیم.
*Fotunate به معنی خوش شانس یا خوشبخت. در جواب به آهنگ Rebellion از Linkin Park در بخشی از متن که میگوید:
We are the fortunate ones
Who've never faced opression's gun
We are the fortunate ones
Imitations of rebellion
به این خاطر که ما نیستیم، نه خوش شانس هستیم و نه تقلیدی از یک شورش. ما ستم را دیدهایم، ما خود شورش هستیم.
پی نوشت: من هم از ابتدای این جریان به این تحریم پیوستم(به جز بیانش). باشد که به خاک سیاه نشستنتان را ببینم. باشد که همهی این سالها خشم فروخورده بر سرتان آوار شود.
پینوشت دو: چند متن که در فضای بلاگ به چشمم آمد را برایتان اینجا میگذارم چرا که هیچ متنی برای نشان دادن چیزی که درش هستیم، به تنهایی کافی نیست. ما باید بنویسیم.
سرگشاده.. | شورش نفیشدگان، شورش بیزارها | در مقطع واقعاً حساس کنونی | اگه فکر می کنی وضعیت بحرانی نیست | ما مردمیم | تقریباً بیستروزگی. | چرا حجاب دنیا را تبدیل به جای بدتری میکند. | No.408 |