یکی از همین روزها یاد استاد طراحی ترم اول دانشگاهم افتادم و به خودم گفتم بنویسمش؛ و ننوشتم. برای همین مدام توی ذهنم چرخ خورد تا الان که اینجام. قبل از هر چیز دیگه، بهتره اینو بنویسم و بره پی کارش.
این استاد عادت داشت به چهره دانشجوها نگاه کنه و اسمشون رو بگه تا مطمئن بشه همه رو یاد گرفته. هر بار که به من نگاه میکرد، اسمم رو اشتباه میگفت. یه اسم ساده که دوتا دیگه هم ازش توی کلاس داشتیم. بقیه رو درست یا با کمی فکر صدا میزد ولی من هنوز کس دیگهای بودم. یکی ازهمون جلسهها، من و دو نفر دیگه رو بعد از تموم شدن کلاس نگه داشت؛ معمولا بچهها توی اون زمان با استاد رفع اشکال میکردن یا سوالهاشون رو میپرسیدن، این بار فقط ما توی کلاس باقی مونده بودیم.
حدود پنج عصر بود، زمانی که خورشید سمت غروب میرفت و دانشگاه خالی میشد. همهی حرفهاش یادم نیست اما مضمونشون این بود: "شما توی یه دنیای آرمانی زندگی میکنین. اگر یه دنیای ایدهآل داشتیم، شماها توش راحت پیشرفت میکردین، اما دنیای واقعی، اینطور نیست." داشت سعی میکرد تجربه خودش رو با ما به اشتراک بذاره، اینکه چطور با شرایط تغییر کرده و حالا داره به ما میگه تا ضربه نخوریم.
این حرفش رو تا یکی از همین روزها فراموش کرده بودم اما رفتارش باعث شد تا مدتها به این فکر کنم که چرا من، خودم نبودم. چرا اسم بقیه بهشون میومد ولی من نه؟ چرا به یاد نمیموندم؟ هرچند، هیچوقت نفهمیدم این کار از عمد بود یا خیلی ساده اسمم رو فراموش میکرد.
پ.ن: سرو هم رفت. بلیط داشت برای چهارشنبه، هفت صبح.