در این بیراههی تاریک نشستهای و اشک میریزی. گفته بودی خورشید را بلعیدهای. نور کجا رفت؟
در این بیراههی تاریک نشستهای و اشک میریزی. گفته بودی خورشید را بلعیدهای. نور کجا رفت؟
دنیام کوچک شده، خیلی کوچک. مثل یه دایره زیر پام که اگر یه کم دیگه تنگ بشه، تعادلم رو از دست میدم و ازش میافتم بیرون.
حرفی برای گفتن نیست. آمدم اینجا همین را بگویم، حرفی برای گفتن نیست. منتظر چه چیزی هستید؟ حرفی برای گفتن نیست. اصلا دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده است. دیگر ادامه ندهید، حرفی برای گفتن نیست. در همین نقطه خواندن را تمام کنید، صفحه را هر چه زودتر ببندید، حرفی برای گفتن نیست. چه میتوان گفت؟ دیگر کلمهای وجود ندارد. پس حرفی هم وجود ندارد. دیگر راهی برای ارتباط برقرار کردن نیست. زبان مردهاست. باید بتوانید وارد جمجمهام شوید تا ببینید درونش خالیست. و سرم دارد منفجر میشود از حجم حرفهایی که برای گفتن نیست. شاید... وقتش رسیده به دوران پیش از اختراع کلمات برگردیم. برگردیم به آن زمان که همه چیز فقط تصویر بود. فهمیدم، راهش همین است. آنقدر سرم را به کیبورد میکوبم که بشکند و بتوانید درونش را ببینید که حرفی برای گفتن نیست. همهاش همین بود. متن تمام شد. بروید دیگر، بروید پی زندگیتان.