۱۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

.

One day will come that all these memories are faded away, and I'll feel sth in my chest, I'll miss sth that I won't remember anymore but still, there'll be a fingerprint, a hole that's not going to fill, another forgotten wound on my soul which has left its mark. If I do, if that day comes. 


  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۶ مهر ۹۹

    کلاه مشکی

    امروز رفتم دم دانشگاه امیر کبیر تا Orangy رو بعد از کنکور عملی هنرش ببینم. وقتی هندزفری به گوش و دست توی جیب خیابون حافظ رو بالا می رفتم، حس های عجیبی داشتم. خاطراتی از زمانی که خودم کنکور هنر دادم یادم اومد. سر کنکور ریاضی توی آزاد تهران مرکز که صبح بود تقریبا خواب بودم، شب قبلش نتونستم از نگرانی بخوابم. به خاطر ترافیک شدید نزدیک بود به کنکور هنر نرسم، در حالی که از سرمو گرفته بودم از پشت پنجره ی ماشین به بیرون نگاه می کردم و تنها چیزی که توی ذهنم بود، ترس از این بود که به تنها راه پیش روم برای تغییر شرایطی که توش گیر کردم نرسم. و اونوقت، چهره ی خوشحالم دم در دانشگاه بهشتی بعد از کنکور هنر قطعا دیدنی بود، به خصوص در قیاس با کنکور صبحش. 

    کنکور عملی نقاشی/گرافیک رو دوست نداشتم، یک سری مشکلاتی برای کارتم پیش اومده بود که منو تا دانشگاه سوره کشوند. توی یکی از سالن های ورزش دانشکده تربیت بدنی دانشگاه تهران بود. خیلی شلوغ، اولین بار که مهارت هنریم محک زده می شد با کلی شخص دیگه توی موقعیت مشابه خودم، صندلی های نا مناسب که مجبورم کرد برم زمین بشینم، و موضوعی که انتظارش رو نداشتم. کنکور عملی ادبیات نمایشیم ولی، تجربه ی قشنگی بود. اولین برخوردم با دانشگاه تهران بود. حدود 20-30 نفر بودیم، دوتا از اساتید، یکی خانم میانسال و یک آقای جوون بردنمون توی یه کلاس بزرگ. بعد از اینکه یک سری چیزها رو توضیح دادن، گفتن، شنیدن؛ خوراکی بهمون دادن و یه کاری کردن دور کلاس بدویم و نرمش کنیم تا اضظرابمون کمتر بشه. بعدش هم مصاحبه توی اتاقکی اماده شده با دوتا استاد بود که درمورد مطالعاتت سوال می پرسیدن و با نشون دادن یه تصویر، ازت می خواستن درباره اش بنویسی. همه جای اون ساختمون، سقفش با اوریگامی ها، کلاسش با رنگ عجیب و تصاویری که به دیوار چسبونده بودن، برام جدید و هیجان انگیز بود. یه دنیای نو، که دلم می خواست بخشی ازش باشم. 

    همه ی این ها یادم اومد و همین طور همه ی نگرانی هایی که اون دوران با خودم به این طرف و اون طرف می کشیدم... . دیدن Orangy، دیدن همه ی اون دخترهایی که تخته شاسی به دست خیابون رو بالا و پایین می کردن، همه ی کسایی که نگرانی ها و رویاهای خودشون رو داشتن بعضی هاشون می تونستن مثل من از رشته های نظری بوده باشن و بعضی نه، باعث شدن به راه خودم نگاه کنم. گاهی اوقات فکر می کنم هیچ کاری نکردم، که هیچ کاری نمی کنم، که جایی نمیرم، که مسیری پیش روم نیست، ولی این پیاده روی کوتاه، یادم انداخت زمانی راهم رو عوض کردم تا توی مسیر دیگه ای قرار بگیرم و با این حال این همچنان راه منه. الان، ترم 7 نقاشی و نزدیک به فارغ التحصیلی و کلی فاصله گرفته از نقطه ی شروع. و سال دیگه، و سال های بعدش، باز هم قراره راهم رو عوض کنم تا مسیر خودم رو طی کنم. 

    این نگاهی که داشتم، باعث شد بیشتر از قبل به خودم اعتبار بدم. این روز ها، به دونفر طراحی/نقاشی یاد میدم حتی. اینکه می تونم چیزی برای یاد دادن داشته باشم، خوشحالم می کنه. کی میدونه چند سال دیگه قراره چه اتفاق هایی بیفته؟ قراره Orangy توی تغییر راهش با چه اتفاقات فوق العاده ای رو به رو شه؟ امیدوارم زمانی باشه که بتونم برگردم و به الانم نگاه کنم و زمانی رو گذرونده باشم که باعث بشه باز به خودم برای راهی که اومدم اعتبار بدم. 




    پ.ن: تا حالا دقت نکرده بودم چقدر از دانشگاه/دانشکده های تهران رو دیدم، دانشکده زبان دانشگاه تهران(کلاس های ژاپنی)، هنرها، پردیس مرکزی و دانشکده فنی دانشگاه تهران، دانشگاه علم و صنعت، دانشگاه آزاد علوم تحقیقات(دامپزشکی)، حتی همه ی دانشکده های دانشگاه خودمون رو هم دیدم. 

    پ.ن2: بعد از فوت همکلاسیم، بعد از همه ی افکاری که توی چنین موقعیتی به ذهن آدم میاد، با خودم فکر کردم اگر من جای اون مرده بودم، بقیه درباره ام چی می گفتن؟ منو با چی به یاد میاوردن؟

  • نظرات [ ۲ ]
    • جمعه ۴ مهر ۹۹

    .

    از تاریخ هنر خوندن درباره هنر یونان رسیدم به اساطیر و آیین‌های باستانی جهان، هنوز مقدمه رو تموم نکرده بودم که از اونجا رفتم سراغ قرآن و بعدش ‌هم خلاصه تفسیر المیزان و نمونه. هر جا هم رسیدم از خودم تراوشات ذهنی به جا گذاشتم. الان هم می‌خوام برم سریال سوپرنچرال ببینم. 

    This life is a mess but I like it. 

  • نظرات [ ۳ ]
    • چهارشنبه ۲ مهر ۹۹
    I'm a beast, I'm a monster,
    a savage; and any other
    metaphor the culture can
    imagine, and I've got a caption
    for anybody asking; that is
    I'm feeling fucking fantastic.
    آرشیو مطالب