تقریبا به مرحله ای رسیدم که دیگه رویا نمیبینم، خواب هام تبدیل شدن به داستان هایی بلند و با جزئیات، کتاب فانتزی. لول احساس می کنم این روزها که دیگه داستان نمی سازم و وقتی هم برای هضم تولیدی های ذهنم ندارم، شب ها کارخونه داستان سازی رو راه میندازه و هرچی در طی این سال ها اون ته ذخیره کردم به صورت فیلم باز تولید می کنه. میشه گفت برای خودش دست به شورش زده.
ناراضی نیستم، چنین داستان هایی که دست کم توشون شخصیت اصلی داره می جنگه، بهتر از زمان هایی هستن که تمام طول خواب در حال فرارم.
اون شب کف زمین سرد دراز کشیدم و توی تاریکی با صدای بلند به 龍の少年 گوش دادم. اون حس قوی ای که هر بار درونم بیدار میشه، باعث میشه به خودم بلرزم.
هنوز به اون اژدهای سفیدی که متولد شد فکر می کنم. اون اژدها و آتش سردی که برای دفاع ازم به سمت دشمنی که دنبالم بود پرت کرد. تصویرش مثل یه نقطه ی سرد و نورانی می درخشه.
- بهم می گفتن اژدهای شیشه ای.
آمایا: چرا شیشه ای؟
- چون سریع می شکنه.
آمایا: ولی تو سریع نمی شکنی، خیلی قوی هستی.
آمایا نمی دونم کتاب آخرین انار دنیا رو خوندی رو یا نه ولی اینو گفتی یاد شخصیت اون کتاب افتادم. سورئال بود. اسمش محمد دل شیشه بود چون می خواست از راز و حقیقت همه چیز سر در بیاره و مثل شیشه بتونه اونور همه چیز رو ببینه. البته که قلبش هم واقعا از شیشه بود؛ یه خونه ی شیشه ای هم داشت.
- یادم میاد که یک بار رویایی دیدم که توش یه قصر داشتم که از شیشه ساخته شده بود. و کسی داشت با پتک اون رو خرد می کرد... .
هنوز خودم رو به قدر کافی قوی نمی بینم اما دلم رو گرم کرد. اون اژدها دیگه شکننده نیست، حتی اگر از شیشه ساخته شده باشه. هرچند این یکی سفید بود، ممکنه از یخ و برف ساخته شده باشه، نه؟ درست مثل اون... .
خوابی که دیشب دیدم:
میدونم دیگه از صبر کردن خسته شدی، اما هنوز یه کم دیگه صبر کن... .
.
I had a dream, a dream about a newborn white dragon which was mine.