صداها توی ذهنم پخش میشن و تصاویر پشت سرهم از پیش چشمم عبور میکنن.
خنده و گریه.
پابیز تموم شد؟
چیزی نمونده.
- شنبه ۳۰ آذر ۹۸
صداها توی ذهنم پخش میشن و تصاویر پشت سرهم از پیش چشمم عبور میکنن.
خنده و گریه.
پابیز تموم شد؟
چیزی نمونده.
به این فکر میکنم که چطوری میتونم همهی اینها رو خالی کنم؟ اصلا ممکنه؟ شاید اگر بهم یه اتاق عایق صدا بدن تا پشت گردنم رو چنگ بندازم، با رنگ سیاه تمام بدنم رو رنگ کنم و بعد تمام وسایل توش رو بشکنم و جیغ بزنم و گریه کنم، بعد به سمت بیرون بدوم و خودم رو توی رودخونه پرت کنم، به جواب نزدیک شده باشم.
هنوز هم وقتی دربارهاشون صحبت میکنم، بدنم یخ میکنه و دستهام میلرزه، هنوز. حتی اگر اساسا اشارهی مستقیم نداشته باشم. توی ذهنم، مسئلههای حل نشدهای هستن و عمیق توی قلبم، جایی خالی.