بهم گفتی راهی پیدا میکنی تا باهم از این هزارتو نجات پیدا کنیم. وقتی تنهایی ازش بیرون رفتی، من هم تمام راه اومده رو به مرکز هزارتو برگشتم. حالا همه هزارتو متعلق به منه و هرکسی که درونش قدم بگذاره، تا ابد بین پیچ و خمهاش رها میشه.
بهم گفتی راهی پیدا میکنی تا باهم از این هزارتو نجات پیدا کنیم. وقتی تنهایی ازش بیرون رفتی، من هم تمام راه اومده رو به مرکز هزارتو برگشتم. حالا همه هزارتو متعلق به منه و هرکسی که درونش قدم بگذاره، تا ابد بین پیچ و خمهاش رها میشه.
خوابی پر از کریستالهای آبی دید. هنگامی که چشمهایشرا باز کرد، کریستالها به میلیونها ذره شکستند و بدنش را زخمی کردند. خرده شیشهها آنقدر ریز و ظریف بودند که نتوانست از چشمها بیرونشان بیاورد. قلبش هم زخمی شد و ارام شروع به خون ریزی کرد، قطره قطره. حالا با هر نگاه، درد را میبیند و با هر قدم، کریستالها از قلبش سرازیر میشوند.
الان ساعت 7 و 40 دقیقه صبحه و من توی پلههای اضطراری طبقه هشتم ساختمون خوارزمی دانشگاه ایستادم. حرکت نور گرم خورشید روی درختها و ساختمونها رو توی این روز سرد آلوده نگاه میکنم و جذاب تر از همه؟ 17 تا طوطی سبز خوشرنگ روی بالاترین شاخههای درخت چنار جلوی ساختمون نشستن و حموم آفتاب میگیرن. هرازگاه پرهاشون رو مرتب میکنن و با هم دیگه صحبت میکنن.
پنج شنبه - پنج دی 98