47

توی پست قبل یه چیزهایی درباره بولت ژورنال گفتم و جلد و مقدمه ی دفتر خودم رو نشونتون دادم. امروز صفحه های اسفند رو براتون میذارم.

روی عکس ها بزنید تا با کیفیتشون رو نمایش بده.

____________________________اسفند____________________________

IMG_20190703_182312.jpg IMG_20190703_182322.jpg IMG_20190703_182346.jpg

IMG_20190703_182412.jpg IMG_20190703_182451.jpg IMG_20190703_182502.jpg

IMG_20190703_182514.jpg IMG_20190703_182522.jpg IMG_20190703_182537.jpg

IMG_20190703_182548.jpg IMG_20190703_182558.jpg IMG_20190703_182606.jpg

اون قسمت New taste قرار بود غذاها و خوراکی های جدیدی که میخورم رو بنویسم توش به همراه نظرم نسبت بهشون و اسم کافه/رستورانش. درسته کمتر جایی رفتم ولی بازم هم به کل فراموش کردم نقشه این بود چیزهای جدید امتحان کنم نه همون قدیمی ها رو! برای همین هنوز خالیه.

ok. دستم درد گرفت. این شبکه های اجتماعی خیلی آسون کردن به اشتراک گذاشتن رو!

  • نظرات [ ۴ ]
    • جمعه ۱۴ تیر ۹۸

    46

    خب! میخوام بهتون بولت ژورنالم رو نشون بدم.

    Bullet Journalچیه؟ یه دفتر/دفترچه اس در واقع. سر رسید ها رو یادتونه؟ توش کارهایی که باید توی روزهای مختلف انجام میدادید رو مینوشتید یا تولد ها و مراسم ها و غیره رو یادداشت می کردید. خب حالا این تصور رو منهدم کنید! بولت ژورنال هرچیزیه که میتونسته باشه! ترکیبی از تقویم، سررسید، اسکرپ بوک، دفتر نقاشی، دفتر یادداشت، دفتر خاطرات و ... اس. ما برای همه اینا یه دفتر جدا داشتیم، اما دیگه نداریم، همه چیز توی یه دفتر همه فن حریف. مهم ترین ویژگیش اینه که خیلی شخصی سازی شده است. هرکس هرطوری که دلش میخواد و باهاش راحته می سازدش، برنامه میریزه و پرش میکنه. من این ویژگیش رو خیلی دوست دارم، احساس این رو میده که دارم به خودم نگاه میکنم. البته من دفترم رو خریدم، بعضی ها خودشون حتی دفتر رو میسازن یعتی کاغذهای مناسب رو به هم وصل میکنن و جلد میسازن و ... . این برای من که برای هرچیزی یه دفترچه جدا داشتم و کلی خنزر پنزر برای استفاده، خیلی ایده ی قشنگی بود. البته هنوز فکرها و یادداشت هام رو توی یه دفترچه جدا می نویسم ولی شاید وقتی برگه های این بولت ژورنالم تموم شد، اینا رو هم توی دفتر جدید ادامه بدم و شاید بخش های جدیدی هم بهش اضافه کنم.

    به نظرتون جالب بود؟ حالا توی پست های آینده ماه به ماه عکس هاش رو میذارم. من از اسفند سال پیش شروع کردم و بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم وقت گیر بود. اما همین قدر هم جذابیتش رو بیشتر کرده بود. به هرجهت برنامه ریختن هم فرایندی نیست که سریع تموم شه.

    اگر عکس ها یه کم درست حسابی نیستن متاسفم. شرایط خیلی خوبی فراهم نبود ولی دلم میخواست زودتر باهاتون به اشتراک بذارم!

    _______________________________خود دفتر و مقدمه اش_______________________________

    IMG_20190703_182157.jpg IMG_20190703_182213.jpg IMG_20190703_182225.jpg

  • نظرات [ ۳ ]
    • پنجشنبه ۱۳ تیر ۹۸

    43

    شنیده بودم استادیه که سخت نمره میده. برای همین اول ترم با خودم قرار گذاشته بودم من اون کسی باشم که ازش 20 میگیره. توی یه درسش، تاریخ و زیبایی شناسی نقاشی ایرانی 2، موفق نشدم و 16 و نیم گرفتم چون از جهت روانی توی موقعیت خوبی نبودم اما اشکالی نداره، جاش چیز دیگه ای یاد گرفتم. توی اون یکی درس، تجزیه و تحلیل و نقد آثار تجسمی که خودم بیشتر دوستش داشتم و جذاب تر بود نمره کامل گرفتم. میشه گفت با معیار خودم موفق شدم.

    چاپ دستی 2 هم 19 شدم که از انتظارم بالاتر بود، اما نمره اش برام اونقدری مهم نبود. چاپ اچینگ، آخرین کارمون رو، اونقدر دوست داشتم که به همه چی می ارزید.

    با این اوصاف، باید برم جشن بگیرم. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • جمعه ۷ تیر ۹۸

    42

    ساعت سه بود. از کارگاه بیرون اومدم، روی صندلی خاکی کنار در بزرگ آهنیش نشستم و پاهای خسته ام رو روی هم انداختم. به دیوار رو به رو خیره شدم در حالی که سرم گیج میرفت و چشم هام قابلیت متمرکز شدن روی یه نقطه رو نداشتن و دائم از نقطه ای به ای دیگه سر میخوردن.

    تلاشم رو میکردم حتی اگر نتیجه نمی‌داد. ادامه دادم و ادامه دادم و ادامه دادم...

    پ.ن: در همون لحظه های اخر یکی از بچه‌هامون با یه کیسه بستنی برگشت و حس کردم سوختگی های روز گرمی که گذرونده بودم اروم اروم خنک شدن. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۳ تیر ۹۸

    40

    ساعت پنج و ده دقیقه صبح.

    ابرها خاکستری و آسمان در طیفی از آبی بود. پرنده ای آوازش را شروع کرد و بعد با صدای تق، نارنجی تیرهای چراغ کوچه خاموش شدند. چشمانم مرا فریب می‌دادند و احجام جلوی چشمم را بالا و پایین می‌بردند. نسیم خنکی به صورتم می‌خورد و آرام مرا به جلو و عقب تاب میداد. کمی دیگر آنجا می‌ایستادم تعادلم را از دست میدادم. خواب ذهنم را ربوده بود. نتوانستم طلوع را در آن رنگ زرد روشن پشت تپه ها ببینم. ناچار به اتاقم برگشتم و روحم را همانجا کنار پنجره باقی گذاشتم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۷ خرداد ۹۸

    39

    یه مکالمه‌ای هست که الانا توی اینترنت بیشتر شبیه به جوک شده و ایده‌ای ندارم از اول از کجا اومده، به این شکل:

    فرد اول: به نظرت پرنده‌ها از اینکه دست ندارن ناراحتن؟

    فرد دوم: نه. مگه تو از اینکه بال نداری ناراحتی؟

    فرد اول: آره، هرروز.

    فرد اول منم، هر لحظه. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۲۵ خرداد ۹۸

    38

  • نظرات [ ۲ ]
    • پنجشنبه ۱۶ خرداد ۹۸

    37

    توی مهِ تاریک و روشن صبح، سایه ای رو دیدم که به سمت من میومد. 

    یه گرگ بود.

    از لای دندون‌هاش خون می چکید.

    اروم و خیره به چشم هام جلو اومد.

    خم شد و یه قلب خونی جلوی پای من گذاشت.

    با سرعت برگشت.

    وقتی خیلی دور شد، ایستاد، به من نگاه کرد و دوباره رفت تا محو شد. 

    هنوز نگاه گرگ توی ذهنم بود. 

    به قلب نگاه کردم.

    اون گرگ کی بود؟

    و این قلب برای کیه؟

    خم شدم و قلب رو برداشتم.

    متوجه دست‌های زخمی و کثیفم شدم. 

    از پیرهن نازک سفیدم خون قطره قطره روی زمین می‌چکید. 

    سوراخ سیاهی درست اندازه‌ی قلب توی سینه ام بود.

    من مرده بودم. 

  • نظرات [ ۳ ]
    • سه شنبه ۱۴ خرداد ۹۸

    36

    به جای قلبش، یک ساعت عقربه‌ای ت ی ک ت ا ک می‌کرد. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۴ خرداد ۹۸

    35

    کاش یه تیکه ابر بودم.

    کمی دوردست، کنار کوه‌ها.

    سفید و خاکستری با ته‌مایه غروب.

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱۳ خرداد ۹۸
    آرشیو مطالب
    نویسندگان