۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

10

اتاقم بوی تینر روغنی میده و قلموهام روی میز پخشن. منتظرم کمی رنگ روی کاغذ بوم هام خشک بشن و از پنجره به هلال ماه کمرنگی نگاه میکنم که تازگی با لیور ازش عکس گرفتم. کلاغ ها از یک سمت به سمت دیگه آسمون پرواز میکنن، یه پرنده ای میخونه و از لیوان چاییم بخار بلند میشه. باید بریم و دلم برای این خونه تنگ میشه. 

  • نظرات [ ۶ ]
    • دوشنبه ۲۰ اسفند ۹۷

    9

    امروز دچار دژاوو* شدم.

    مسئول عکاسی از افتتاحیه نگارخونه دانشکده هنر بودم. باز شدن نگارخونه، با یک مجموعه تابلوی نقاشی از دانشجوها و استادها برای خیریه همراه بود. بعد از اینکه افراد مهم اومدن و رفتن و پشت سر هم عکس گرفتم، یکی از استادهای کادر اجرایی بهم گفت از تابلوی شماره ی یک تا آخرین تابلو به ترتیب عکس بگیرم تا برای کاتولوگ استفاده کنن و به دست خریدار بدن. من هم شروع کردم دونه دونه شماره ی تابلوها رو چک کردم و عکس گرفتم. در همین بین، متوجه شدم خیلی از شماره ها رو اشتباه زدن و یه جا سه تا و یه جای دیگه 10 تا شماره جا گذاشتن! چند بار هم توی فضای تو در توی نگارخونه گشتم اما نتیجه همون بود. به یکی از دانشجوهای ارشد که هفته ی پیش باهاش آشنا شده بودم و همراه بقیه شماره ها رو کنار تابلوها چسبونده بود، گفتم. اون هم گفت تعداد تابلوهایی که گرفتن با عدد شماره ها نمیخونه و جایی از دستشون در رفته. داشتیم با هم تعداد رو محاسبه می کردیم که ذهنم یک دفعه توی فضای دنیای اطرافش یه وقفه ایجاد کرد. هی من این رو قبلا دیدم...! این صحنه به شدت برام آشنا بود. حتی عدد هایی که اون داشت پشت سر هم میگفت رو یک ثانیه قبلش توی ذهنم داشتم! یادم اومد همین تازگی خواب اینجا رو دیده بودم و یادم رفته بود توی چنل بنویسم که خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم توی یه گالری بودم و داشتم مقدار خطای تابلوها رو به دست میاوردم اما نمیدونستم اون گالری کجا و مال کی بود و چرا اونجا کار می کردم. قبلا هم دچار دژاوو شدم، اما این بار خیلی فاصله ی زمانی نزدیکی داشتن و حسش شدید تر بود. میدونستم این رو خواب دیدم اما در گذشته، به یاد نداشتم این صحنه ی آشنا رو کجا دیدم. خیلی برام جالب بود.

    *آشناپنداری یا دژا-وو یا حالت پیش‌دیده حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنه‌ای احساس می‌کند آن صحنه را قبلاً دیده‌است و در گذشته با آن مواجه شده‌است.

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • شنبه ۱۱ اسفند ۹۷

    8

    سوم دبیرستان که بودم، وسط امتحانای دی 95 با برادرم چندتا اسپری رنگ خریدیم و افتادیم به جونِ دیوار های بالا پشت بوم خونه. زیر یکی از لبه های دیوار یه جمله رو از آهنگ The Black - Asking Alexandria با اسپری سیاه نوشتم. هنوز که هنوزه، همه ی چیزهایی که نوشتیم و کشیدیم اون بالا پابرجان. چند روز پیش توی اتاقم روی مبل نشسته بودم و کتاب میخوندم که اتفاقی اسمم رو شنیدم. مامان داشت با بابا و حسین حرف میزد و یه ربطی به من داشت. فهمیدم مامان امروز بعد از مدت ها برای هواخوری رفته بالا و به این جمله دقت کرده بود. میگفت: تا حالا دیدین سارا اون بالا چی نوشته؟ نوشته Save me. منو نگهم دارین.چرا باید بگه نگهم دارین؟
    اصل جمله اینه: I wish you could save me. انگلیسی مامان خوب نیست، از این موضوع هم دو سال میگذره، اما برام خیلی ارزش داره که بهش توجه کرده و دنبال معنیش گشته. اون روز خودم رو به نشنیدن زدم، اما اگر بازم به این موضوع اشاره کنن، حتما به مامان میگم که دیگه لازم نیست.
    چون من خودم رو نجات دادم.
  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۰ اسفند ۹۷

    6

    یه دوستی توی دانشگاه دارم که تقریبا از ترم پیش و به طور ویژه از این ترم جدید، خودش رو قاطی بالادستی های اینجا کرده. مقداریش مربوط به مسئولیت هاییه که گرفته و مقداری هم به چیزی که بهش میگه "قلق آدما". اون روزی وقتی داشتیم باهک توی مراسم عکاسی میکردیم، آدم های مختلفی که اومده بودن رو نشون میداد و کمی از خصوصیاتشون میگفت چون هیچ کدوم رو نمیشناختم یا فقط اسمشون رو شنیده بودم. میگفت: هر آدمی یه قلق داره. یه لِمی داره که اگه پیداش کنی، کارت آسون میشه. اینطوری با آدم های بیشتری آشنا میشی، رابطه پیدا میکنی، شناخته تر میشی و پات به جاهای بهتری باز میشه.
    حرفاش برام خیلی غریب بود. تا حالا به قلق کسی فکر نکرده بودم که حتی بخوام پیداش کنم! و تلاش میکردم بی حاشیه به کارام برسم و به فرا تر از این فکر نمیکردم. متوجه شدم به غیر فهمیدن قلق بقیه، حتی نمیتونم بگم نزدیک ترین اطرافیانم، دوست های چندساله ام چه اخلاقی دارن و چجوری با چندتا کلمه توصیفشون کنم. میدونم چی دوست دارن یا چی دوست ندارن اما برام سخته به یه جمع بندی کلی برسم. شاید هم نباید خیلی با کسی آشنا باشی تا بتونی تعریفشون کنی؟ چون فقط رفتارها رو میبینی و اینقدر درگیر حس های مختلف نمیشی؟
    کوتاهش کنم، بدجوری این قضیه منو به فکر وا داشت.
  • نظرات [ ۲ ]
    • پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷

    5

    از زمانی که یادم هست، اون قدر آسمون رو دوست داشتم که میخواستم بخشی ازش باشم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷

    4

    گاهی با خودم فکر می کنم فقط منم که به همچین چیزهایی توجه می کنم؟ به نور غروب خورشید روی ساخمون های رو به رو، نور نارنجی منعکس شده از روی شیشه ها، دیدن اسمون توی شیشه ی آپارتمان ها، مجتمع های بزرگ و کف زمین توی یه چاله ی کوچیک آب، گیاه ظریفی که از گوشه ی آسفالت زده بیرون، تصویر و نور منظره اون سمت اتوبوس روی شیشه ی سمتی که من نشستم و ترکیبش با تصویری که در واقع وجود داره، سایه های موازی درخت های کنار اتوبان، نوری که از پنجره ی کلاس رد میشه و یه رنگین کمون روی زمین می اندازه، تکون خوردن کرکره های کلاس و جا به جا شدن سایه ها و لکه های روی موزاییک، اون تیکه ابر کوچیکی که اون دور دور ها داره برای خودش میره، رنگین کمونای کوچیکی که در اثر نیمه باز نگه داشتن چشمم مقابل نورخورشید میبینم... وقتی دقت میکنم و متوجه میشم کسی اطرافم به چیزی که من بهش نگاه میکنم توجه نداره، نمیدونم چه واکنشی داشته باشم. گاهی خوشحالم؛ با این چشم ها به دنیا اومدم، این یه  موهبت برای منه نه؟ گاهی حس خوبی بهش ندارم. صدایی توی ذهنم زمزمه میکنه به این خاطره که دغدغه ای ندارم. برای سیر کردن شکم خودم یا خانواده ام از خونه بیرون نمیزنم. به حقوق نگرفته و خرید ضروری ترین چیزهام فکر نمیکنم. یا... دنبال جای خواب توی این سوز زمستون نمیگردم. برای همینه که وقت دارم سرم رو بالا بگیرم و به ابرها دقت کنم، بگم سرما رو دوست دارم چون جایی گرم برای پناه گرفتن ازش داشته باشم. دارم جست و جو میکنم. دارم برای بهترین راه استفاده از این موهبت جست و جو میکنم. اگر میتونم دقت کنم، اگر میتونم این ها رو ببینم، یه جوری هم باید نشونشون بدم.

  • نظرات [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷
    آرشیو مطالب
    نویسندگان