۷ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

Place to Start

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • دوشنبه ۲۸ اسفند ۰۲

    Cut my lip

    دیروز آمایا رو دیدم. می‌گفت: «به نظر می‌رسه از خودت راضی‌تری.» جواب دادم: «آره، این روزها کمتر از خودم بدم میاد.» و همه‌اش به خاطر کمیکه. اینکه می‌تونم ساعت‌ها بشینم و کار کنم، خیلی روم تاثیر گذاشته. بعدتر داشتیم کارهای قدیمیم رو از وقتی راهنمایی بودم تا میانه‌های دانشگاه نگاه می‌کردیم. یه چیز توش خیلی واضح بود: هر موقع به جایی رسیده بودم که داشتم خوب پیش می‌رفتم، یک دفعه‌ای رها کرده بودم. از پاک کردن حساب‌ اینستاگرام و کانال تلگرام بگیر، تا ادامه ندادن کلاس‌هایی که با شوق و ذوق شروعشون کرده و براشون هزینه داده بودم. اغلب تا یک نقطه‌ای پیش رفته بودم و بعد سقوط. حالا دوباره خودت رو بکش بالا. همه چیزهایی که دوست داشتی و خوشحالت می‌کردن رو رها کن و دوباره از قعر سینه خیز بیا جایی که بودی. چرا فقط نمی‌تونستم ادامه بدم؟ چرا اینقدر به خودم باور نداشتم که راهم رو ول نکنم؟ چرا اینقدر خودم رو دور انداختم؟ 

    دارم یک مسابقه شرکت می‌کنم و توی دوتا تیم هستم. اون روزی به نویسنده‌ی تیم می‌گفتم: «با اینکه دارم از همه جهات به چالش کشیده می‌شم؛ خوشحالم. ترس کمتری دارم و اشتیاق دارم ببینم کارمون آخر سر چطور می‌شه. خوشحالم کار تیمی رو امتحان کردم.» به نظر می‌رسه بیشتر به خودم باور پیدا کردم که می‌تونم، توانش رو دارم که یک کار (الان دوتا کار) رو شروع کنم و به مسابقه برسونمش. یادم میاد چندسال پیش می‌خواستم با لئو یه مسابقه کمیک دیگه شرکت کنم و از هفته بعدش که صحبت کردیم، دیگه نتونستم هیچ کاری کنم. خودم رو تحقیر و شماتت می‌کردم که هنوز نمی‌تونم یه کاری رو شروع کنم! نمی‌تونم مسابقه شرکت کنم! دائم کنار لئو احساس شرمندگی می‌کردم. یا اون سری که دیزاتن برگزار شد و کیتسونه ساما انتظار داشت من هم توش شرکت کنم اما شرکت نکردم. ترسیدم.

    می‌دونی... توی ترم پیشرفته فهمیدم که فقط براش آماده نبودم. اون زمان، براش آماده نبودم. می‌دونستم کمیک چیه؛ ولی هیچ آموزشی ندیده یودم. با کارش آشنا نبودم. از فضا و مراحلش چیزی نمی‌دونستم. کسی رو نداشتم راهنماییم کنه. همه‌ی بار رو می‌خواستم خودم به دوش بکشم؛ چون نهایتا لئو هم از من کمتر می‌دونست. اما الان فرق می‌کنه. الان به لطف دوره کمیک و همه کسایی که به خاطرش ملاقات کردم، آماده‌ترم. می‌دونم دارم چیکار می‌کنم. می‌دونم با هر سطح مهارتی که دارم، می‌تونم روی یه داستان کار کنم، مثل بقیه مسابقه شرکت کنم و کار بفرستم. اعتماد بیشتری به خودم پیدا کردم. آره، از خودم راضی‌ترم. 



    * Cut my lip

  • نظرات [ ۳ ]
    • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۰۲

    دورهمی زمستان 02

    بیاید اسفند هم یه دورهمی داشته باشیم. این می‌شه چهارمین دورهمی امسال. چقدر زود می‌گذره، نه؟ مکان و زمان دقیقش هنوز معلوم نیست؛ ولی تهران خواهد بود. اگر دوست دارید شرکت کنید - و قبلا توی گروه عضو نشدید - حاضری بزنید!
    .
    زمانش شد پنجشنبه این هفته، یعنی 17ام، باغ کتاب. 
  • نظرات [ ۱ ]
    • يكشنبه ۱۳ اسفند ۰۲

    .

    We never said goodbye. So it won't ever end for me. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • شنبه ۱۲ اسفند ۰۲

    کاکایی

    اون روزی داشتم از مسیل باختر رد می‌شدم که این کاکایی‌ها رو دیدم! خیلی بازیگوش بودن، می‌پریدن توی بالا دست رودخونه و باهاش سواری می‌گرفتن تا پایین. دوباره از اول! گفتم یه عکس بذارم، بمونه به یادگار از سالی که فهمیدم تهران نزدیک دریاست. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۵ اسفند ۰۲

    .

    هرچیزی که نمی‌خواستم هیچ‌وقت از دست بدم، برای همیشه از دست می‌ره. ثابت شده که هرچیزی که ارزش داره بخوایش، همون لحظه‌ای که دستم بهش می‌رسه، از دست خواهد رفت. چیزی در این دنیا وجود نداره که خواستنش، به ادامه‌دادن یک زندگی زجرآور بارزه.


    - دازای، Bungou Stray Dogs 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۳ اسفند ۰۲

    زن فرهیخته، جامعه بالنده (2)

    در ادامه این پست:


    هر سری با خودم فکر می‌کنم استادها چرا هنوز دارن اینجا درس می‌دن؟ چرا شرایط رو قبول می‌کنن؟ با استادایی که معلومه کدوم طرف ایستادند کاری ندارم، سوالم از اونهاییه که هنوز یه کم بهترن. از حق تدریس پایین همه جا که بگذریم، به طور روزانه به اونها هم بی‌احترامی می‌کنن. هر دو ساعت، یک نفر  وسط درس، بدون در زدن، در کلاس رو باز می‌کنه و چک می‌کنه استاد سر کلاس هست یا نه؛ انگار بخواد مچ بگیره. اگر کلاس پنجره با دسترسی خوب هم داشته باشه، می‌بینی یکی داره کلاس رو چک می‌کنه. حراست دم در هم به ظاهرشون گیر میده، به کسایی که همینجوریش به دلیل قوانین سخت‌گیرانه پوشش فقط یه اِپُل با اوایل انقلاب فاصله دارند. اونقدر هم استاد بیرون کردند و استادهای زیادی تایید صلاحیت نشدند که رسما آموزش رو مجبور کرد افرادی رو استخدام کنند که نه به درسی که قراره بدن تسلط دارن، نه اصلا تدریس بلدند. 

    ترم گذشته هم نیروهای حراست توی ژوژمان‌های دانشکده هنر می‌چرخیدن، بدون اجازه از استاد وارد می‌شدن، سوال می‌پرسیدن، کارهای بچه‌ها رو می‌دیدن و اسم اونهایی که به نظرشون سیاسی بودن یا برهنگی داشتن یادداشت می‌کردن. چرا با اینکه به اونها هم می‌گن سطح علمی و خدمات‌تون برامون مهم نیست اگر جوری که ما می‌خوایم نباشید، همچنان هرروز از این در وارد می‌شن؟ چرا قبول می‌کنن درسشون رو کسایی تدریس کنن که از کمترین شرایط هم برخوردار نیستن؟ مگر اینکه این همون چیزی باشه که باهاش موافق هستن. اگر نبودند، اینجا تدریس نمی‌کردند؛ مثل خیلی‌های دیگه که از کنار این نهاد رد هم نمی‌شن. 

    کلاس‌ها قبلا باید نصف تعداد +1 نفر می‌بودند که تشکیل بشن، اما الان با یک نفر هم کلاس تشکیل می‌دن و اگر استاد کلاس تشکیل نده، خودش غیبت می‌خوره. کافه ترن (قطار) بسته شده. دسترسی به باغ نو که بچه‌های خوابگاهی معمولا اونجا می‌رفتن هم ممنوع شده (به مضحکی این دلیل که بچه‌ها اونجا سیگار می‌کشیدند. یادمه ترم دو هم که بودیم، در کارگاه‌ چاپ رو هم می‌بستن و مجبور بودیم هر سری نامه بگیریم؛ چون یک عده توی کوچه‌اش سیگار می‌کشیدند). قوانین پوششی جدید رو هم روی پنر چاپ کردن و دم دانشکده‌ها زدن؛ و شامل چیزهای خیلی مضحکی مثل لاک ناخن می‌شه. بچه‌ها از اینکه توی سلف هم حراست ایستاده تعجب می‌کنند. و نمی‌دونم چرا تعجب می‌کنند؛ منتظر بودند اگر بچه‌های خوبی باشن و به حرفشون گوش کنن، اونها هم رها کنند؟ 

    برای هرکس سخت‌گیری‌هاشون رو می‌گم، جواب می‌دن "اونجا که تک جنسیتیه!" - متوجه منظور حرفشون هستم؛ ولی شبیه این می‌مونه که موافق باشند چنین سخت‌گیری‌هایی رو توی دانشگاه‌های دیگه انجام دادن، کاملا عقلی و پسندیده است - درک نمی‌کنند چرا با ما اینجوری رفتار می‌شه. جوابش اینه: بهمون زور می‌گن، چون می‌تونن. چون ما اون چیزی که می‌خوان نیستیم. اونها این دانشگاه رو الزهرا گذاشتن، تا توش بتونن به بقیه نشون بدن حکومتی که ساختن، مانع تحصیل زنان فرهیخته نیست. اونها ما رو چشم و گوش بسته و مطیع می‌خواستند که براشون زیر سایه و برای دفاع از حکومت اسلامی ایران، تولید علم کنیم. اما ما اونی که می‌خواستن نشدیم. نمی‌تونن عکس ما رو نشون بدن و بگن دست و پای زن مسلمان ایرانی بسته نیست، مگه نمی‌بینید؟ چیزی که هستیم، ما با همه تفاوت‌های فردی‌مون، با تصویر یکپارچه‌‌ای که رویاش رو داشتند، فرق می‌کنه. (تعداد ورودی‌های هنر رو هم خیلی کم کردن؛ ما دیگه براشون صرفه نداریم.)

    به خارجی‌ها که نمی‌تونیم بگیم وضعیت اینه، نمی‌فهمند. بهشون نمی‌تونیم بگیم ما رو با تحصیل‌مون گروگان گرفتند (بچه‌های پزشکی)، نمی‌تونیم بگیم ما رو با مدرک‌مون گروگان گرفتند، نمی‌فهمند. فکر می‌کنن اینجا همونجوریه که خودشون هستن. دست کم تجربه‌ام رو به خودمون که می‌تونم انتقال بدم؟ وارد این دلقک‌خونه نشید. کار‌شناسی رو مجبورید؟ ارشد رو که نیستید. اینجا همه حس مفید و ارزشمند بودن ازتون گرفته می‌شه و آخرش فقط از خودتون می‌پرسید: "چرا؟". یکی از استادها می‌گفت: "اینجا مال شماست، این دانشکده، این دانشگاه، مال شماست. مال دانشجوئه. اگر یک روز هیچکس نیاد، همه‌ این‌ها تعطیل می‌شه." - از این که اگر ما نیایم، اینها مثل استادها، دانشجو هم وارد می‌کنند تا نهاد ظاهری دانشگاه رو برای خودشون حفظ کنند، بگذریم - می‌خواستم بهشون بگم کاش می‌شد استاد. کاش می‌شد همگی یک شب تصمیم بگیریم و فرداش دیگه کسی دم دانشگاه نباشه. خالی، جوری که باید باشه.

    یکبار یکی از دوستان پرسید چرا اصلا باید با ظلم مقابله کنیم؟ الان می‌‌تونم جوابش رو روشن بدم: چون اگر جلوش رو نگیری، تا هرجا که بتونه پیشروی می‌کنه و همه حق و حقوقت رو ازت می‌گیره، تا جایی که حق زندگیت هم شاملش می‌شه. 



    پ.ن: نوشتن این پست‌ها پر از تردید بود؛ چون می‌دونم دانشگاه رفتن برای دختر/زن ایرانی که دنبال فرصت می‌گرده، چه جایگاهی داره. چون می‌دونم دانشگاه برای پسر/مرد ایرانی که سربازی اجباری دنبالشه، چه جایگاهی داره. اگر پیروی طوطی‌وار کسایی رو کنار بذاریم که هر انتظاری رو که جامعه ازشون داره، برآورده می‌کنن؛ برای خیلی‌ها دانشگاه رفتن تنها چاره‌ایه که باقی می‌مونه. امیدوارم کسایی که این اجبار رو ندارن، یا دنبال تحصیلات تکمیلی‌ان، با فکر بیشتری تصمیم بگیرند. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۲ اسفند ۰۲
    آرشیو مطالب
    نویسندگان