درخت کاج توی حیاط خونه جدید کامل زرد و سوراخ سوراخ شده. از بابا پرسیدم درختی که موریانه اون رو خورده باشه، دوباره سبز میشه؟ بابا سرش رو به معنی نه تکون داد.
درخت کاج توی حیاط خونه جدید کامل زرد و سوراخ سوراخ شده. از بابا پرسیدم درختی که موریانه اون رو خورده باشه، دوباره سبز میشه؟ بابا سرش رو به معنی نه تکون داد.
زمانی که چیزی برای خوندن همراهم نیست یا نمیتونم به خاطر سردرد، چشم درد به گوشی نگاه کنم، شروع میکنم به خوندن هر چیزی که میبینم. تابلوهای مغازهها، تابلوهای راهنمایی رانندگی، پلاک ماشینها، بنرهای تبلیغاتی، روزنامه یا مجلهی بی ربطی که دم دستم باشه.
Sometimes we cry, sometimes we laugh
We expect things and get hurt
We flutter in exitement again and become dulled
Just do what your heart pleases
-Do Kyungsoo
من از بدتر از این اوضاع هم رد شدم، از این هم رد میشم.
فقط باید تحمل کنم.
I have named the roofs
I have named the skies.
Now I know
The names of all the roofs
The names of all the skies.
And by the pond full of sunshine and doves
I stand still
Hiding your name
So that all the names call you.
-Zia Movahed
و بالاخره به صفحات آخر بولت ژورنالم رسیدیم.
چون تا 10 ام درگیر امتحانا بودم و 11 ام داشتم کارا رو راست و ریست میکردم و خود بولت ژورنال رو درست میکردم، تقویم تیرم از 12 ام شروع میشه.
___________________تیر___________________
حالا که همه ی این بولت ژورنال رو دیدین، بگین نظرتون چی بود؟ مشتاق شدین خودتون هم امتحان کنین؟
خب، این هم عکس های فروردین و اردیبهشت.
_______________________فروردین_______________________
_______________________اردیبهشت_______________________
صفحه ی مربوط به روزها و برنامه ی روزانه ام تا خرداد شبیه به هم دیگه اس، برای همین دیگه نذاشتم.
اردیبهشت و خرداد هم به خاطر خیلی از دلایل، از جمله جمع کردن وسایلم برای اثاث کشی، Habit Tracker ندارن.
فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم و وقتی در نهایت یک جمله به ذهنم میرسه که بتونم به عنوان یه چیز جالب در خور شنیدن تلقی اش کنم، با گفتنش در دم احساس پشیمونی می کنم. تا قبل از گفتنش هم به نظر اونقدر قابل توجه نمیومد اما حتی بعد از گفتنش بیشتر حس میکنم که نباید می گفتم. یک عالمه جعبه توی ذهنم شناورن که تلاش میکنم یکی شون رو به چنگ بیارم و محتویانش رو تعریف کنم اما منصرف میشم. آیا اونها واقعا میخوان بهش گوش بدن؟ این خسته کننده نیست؟ بعدش چه فکری میکنن؟ دوست دارم من هم حرف بزنم و بهش گوش بدن اما... نگاهشون کن که چقدر خوب صحبت میکنن و بقیه هم جواب میدن. اون بار چیزی گفتم و اون وسط حرفم پرید بدون اینکه توجهی بهش بکنه. یا سرش رو برگردوند انگار نه انگار که من هم دارم بعد از بیست دقیقه کلنجار رفتن درباره چیزی جز معاشرت های روزانه صحبت می کنم. اصلا متوجه میشن دارم از چی صحبت میکنم؟ با همه ی اینها بعضی چیزها رو میگم و بعضی ها رو نمیگم و گاهی به نظر میرسه اصلا ایده های جذابی نبودند. شاید اونقدر برای چیزی تعریف کردن آدم جالبی نیستم. یا شاید هم این مسئله ها بیش از حد ساده ان. میتونم گوش بدم و بخندم. نمیدونم. احساس میکنم صدایی ندارم. فریاد میزنم ولی چیزی از حنجره ای که بهش چنگ میزنم بیرون نمیاد. دلم میخواد صدا داشته باشم. دوست دارم داستان تعریف کنم. اما حس سرخوردگی زودتر از هرچیزی سراغم میاد. حتی الان که میخوام این رو پست کنم. من همه رو ناامید میکنم. بذار بکنم! بیش تراز این نمیتونم نگهش دارم.