امروز یکی بهم سفارش بولت ژرنال دستساز یکساله داد. خیلی خوشحالم! کلی ایده دارم که پیاده کنم. ولی اول باید برم دفتر بخرم. با اینکه کلکسیون دفترچه دارم، هیچکدوم برای بوژو مناسب نیستن.
امروز یکی بهم سفارش بولت ژرنال دستساز یکساله داد. خیلی خوشحالم! کلی ایده دارم که پیاده کنم. ولی اول باید برم دفتر بخرم. با اینکه کلکسیون دفترچه دارم، هیچکدوم برای بوژو مناسب نیستن.
ایستاد تا بارش را محکم کند. کیسهی کثیفی روی دوشش داشت که اگر کسی از پشت نگاهش میکرد، حجم بزرگ ناهمواری میدید که دوپای لاغر از آن بیرون زده. راهش را از میان کوههای عظیم زبالهی ساختمانی و شهری ادامه داد. حواسش را جمع کرد پا روی جیزی نگذارد که تعادلش را بر هم زند، آن چکمههای لاستیکی به اندازهی کافی بزرگ و لق بودند مه مچ پایش را بشکنند، و شاید هم بیشتر. کوههای زباله جلوی نور خورشید را میگرفتند و بیشتر راه در سایههای کج و معوج فرو رفته بود. هوا رفته رفته خنک می شد. با ذهنی خالی به صدای برخورد کفشهایش با سنگریزهها و جابهجایی وسایل توی کیسهای گوش میداد، انگار آنها در سرش بودند. چند ماهی بود که دستگاه کوچک پخش موسیقیاش از کار افتاده بود و اوقاتش در سکوت میگذشت. لکهای سفید جلوی چشمش را گرفت، نور درخشانی از جایی جلوتر درست بر چشمش میتابید. دستش را حایل کرد و بیاعتنا به پیش رفت. اوایل کارش به دنبال نورهای زیادی میرفت اما چیزی جز آینهی شکسته، خرده شیشه یا تکهای فلز به دست نمیآورد. چیزی چند متر بالاتر از سر او میدرخشید، پایین یکی از بزرگترین تل زبالهای که دیده بود. برای چند دقیقه همانجا ایستاد، در حالی که کیسهاش هنوز بر شانه بود و به راه روبهرویش نگاه میکرد. سایهها حالا عمیق تر شده بودند. کیسه کنار پایش فرود آمد. میلههای آهنی بیرون زده از تل را گرفت و چهار دست و پا از زبالهها بالا رفت. با نقطهی نورانی فاصلهای نداشت که چیزی از زیر پایش در رفت. به سمت پایین سر خورد و شانهاش با تخته چوبی محکم برخورد کرد. مدت زیادی معطل نکرد، با دست دیگر خود را بالا کشید و به منشا نور رسید. میان سطحی از زباله، جواهر سفیدی روی یک دستگیره در قرار داشت. با زور تمام وسایل را کنار زد یا به پایین انداخت. دری فلزی آنجا قرار داشت که ضربه خورده و از چندجا قر شده بود. دستگیره را امتحان کرد اما جدا نشد. نوشتهای را روی در تشخیص داد. تقریبا فرسایش آن را از بین برده اما هنوز قابل خواندن بود: اتاق کهربایی. نسیمی خاکالود را احساس کرد. یک پایش را کنار چارچوب در گذاشت و با دو دست دستگیره را محکم به بیرون کشید. در با صدای بلندی تکان خورد و در لولا چرخید. به محض باز شدن در، نوری سفید و طلایی به بیرون پاشید. تقرییا کور شده بود. وقتی چشمانش به نور عادت کرد، میان چارچوب در قرار گرفت. اتاق کوچکی بود که روی تمام دیوارها و سقفش جواهرات سفید و طلایی کار شده بود.
*اتاق کهربایی یکی از گنجهای پیدانشدهی روسیهاست. اتاقی جادویی از کهربا، طلا، سنگهای قیمتی و آثار هنری که در کاخ کاترین قرار داشت. در طی حملهی نازیها نابود شد و جواهراتش به تاراج رفت ولی هیچ وقت دیگه اثری از جواهرات پیدا نشد. خیلی بعد دوباره این اتاق یا کار دست هنرمندان جدیدی از نو ساخته شد که میتونید با جستوجوی اتاق کهربایی پیداش کنید.
با پروانه های کاغذیم توی اتاق نشسته بودم. حرفت رو زدی و به صفحه سیاه خیره شدم. آب به آرومی از زیر در وارد شد. پروانه ها رو از روی زمین جمع کردم و کف دستم گرفتم. مچ پام توی آب بود. پروانه های سفید ذره ذره بالشون رو جابه جا کردن، دیگه کاغذی نبودن. به آرومی از روی دستم پرواز کردن و اطراف اتاق گشتن. آب تا زانوهام رسیده بود و پیرهن سفیدم به آرومی سرما رو جذب می کرد. اونها شروع کردن دورم پرواز کردن، من هم باهاشون رقصیدم و آهنگی قدیمی رو زیر لب زمزمه کردم تا وقتی که آب به قلبم رسید. پروانه ها روی چهارچوب پنجره نشستن. تلاش کردم بازش کنم اما چیزی جاری نشد. آروم روی لب ها و چشم هام می نشستن و گاهی هم روی موهام. اونقدر سبک بودن که به سختی احساس شون می کردم. بالای کاناپه روی نوک پا ایستادم و قبل از اینکه آب وارد دهنم بشه، هوا رو بلعیدم و پایین رفتم. جایی بین کتاب هام شناور بودم. فشار درون سینه ام دیگه قابل تحمل نبود، لب هام رو باز کردم و همه چیز تاریک شد. کاغذهای کوچیک تقلا کنان خیس می شدن.
+نوشته های این روزهام بخشی از یه چالش یک ماهه نوشتن با یکی ازدوست هامه. برای هرروز یک کلمه/ترکیب/موضوع انتخاب کردیم که درباره اش بنویسیم.
به اطراف اتاق نیمه تاریکش نگاه کرد؛ به قفسه های کتاب گوشه دیوار، میز سفید پوسته پوسته شده و پر از لکه های جوهر، به لولای زنگ زده ی در حیاط خلوت یک در یکی که وسطش می ایستاد، به آسمان محصور مربعی بین هشت طبقه آپارتمان خیره می شد و سیگار می کشید. روی کاناپه ی تخت-شو نشست و از توی آینه ای که به دیوار رو به رویش بود، به خودش نگاه کرد. آینه با خط کجی از وسط شکسته و تکه ی دیگرش به دیوار تکیه داده شده بود. به حفره ی چشم هایش خیره شد. چند دقیقه ای همانطور نشست و سپس پلک ها را بست. پشت آنها شکل هایی بنفش جا به جا می شدند که کم کم رنگ باختند. خطوطی رنگی می دید که موازی از هم از این سو به آن سو کشیده شدند. و بعد سیاهی بود.
هوا گرفته بود، تاکسی های زرد پشت سر هم جا به جا می شدند و باد سایبان های رنگارنگ مغازه ها را تکان می داد. توی پیاده رویی بین مردم شهر قدم می زد و به پاهایش نگاه می کرد. صدایی جز همهمه و حرکت ماشین ها نمی شنید. با چکیدن چند قطره روی صورتش، سرش را بلند کرد. باران گرفته بود. مردم با شتابی بیشتر از همیشه محو شدند، تا جایی که جز خودش و صدای قدم هایش روی سنگ فرش خیس چیزی باقی نماند. قطره های باران از روی همه چیز سر می خورد و رنگ اشیا و ساختمان ها را می شست. حیرت زده به جوی رنگی نگاه کرد که از همه جا سرازیر بود. به تصویرش درون شیشه ی یک مغازه نگاه کرد. باران قطره قطره رنگ های صورتش را می شست.
چشمانش را باز کرد. صبح شده و همه چیز سیاه و سفید و خاکستری بود.
نمیدونم همه یه نقطهی درد دارن یا نه، ولی برای من پشت گردنمه. از وقتی یادم میاد دردهای روحیم اونجا نمود پیدا میکردن. گاهی دلم می خواد با ناخن خراشش بدم، گاهی زخم هاش سر باز می کنن و ازشون مایع سیاهی جاری می شه، گاهی هم خنجرهایی رو میبینم که پیوسته عمیق شکافش می دن.
پنجره نیمه باز بود و توی سر و صدای زندگی شهری غرق شده بودم. شنیدم بهم گفت داروهای قبلی به نسبت خوب جواب ندادن و وقتشه عوض شون کنیم. "زیادی کار می کنی، باید به خودت استراحت بدی. هوای اینجا هم خیلی آلوده است و برای قلبت خوب نیست." دکتر نسخه ی جدید داروها رو روی میز به طرفم سر داد و با لبخند گفت:"چرا یه مدت نمی ری خارج شهر؟ یه جای آروم توی یه روستا یا یه بیشه؟" با اینکه از این کار مطمئن نبودم، از دفتر مرخصی گرفتم و حالا اینجام، نشسته روی صندلی چوبی کنار یه میز گرد، جلوی کلبه ی قدیمی خانوادگی مون، وسط جنگل.
نقطه های نورانی جلوی چشمم می رقصن، هر از گاه خورشید عصرگاهی مقداری از پشت ابرهای سفید و خاکستری بیرون میاد و لکه های نور روی سطح دریاچه می درخشن. باد دست سردش رو به گونه هام می کشه و لای موهام می پیچه. هوا بوی چوب، برگهای تازه و رطوبت خاک میده، کمی قبل بارون سبکی بارید. به کلبه نگاه می کنم، به پنجره های اتاق زیر شیروونی، و بعد به درخت های اون سمت دریاچه. از وقتی پدربزرگ مرد، اینجا نیومدیم و حالا خاک و زنگ روی وسایل کارش نشسته و توی هر گوشه از دیوار و سقف عنکبوتی تار تنیده.
قبل از اینکه بیام بیرون بشینم، مدت طولانی ای به دریچه ی وسط سقف خیره شده بودم. شب هایی که زیر شیروونی می خوابیدیم رو خوب به یاد داشتم اما نتونستم دریچه رو باز کنم. متوجه می شم انگشت هام بی اختیار حرکت می کنن. کمی جا به جا میشم و به جای دیگه ای نگاه می کنم، چندتا پرنده ی کوچیک لب دریاچه بازی می کنن. جز صدای آروم حرکت آب چیز دیگه ای به گوش نمی رسه. انگشت هام شروع می کنن به تایپ کردن و و دنبال لپ تاپم می گردن. لیوان چایی سرد شده رو از روی میز برمی دارم و دست های یخ کرده ام رو دورشون قفل می کنم. به دریاچه نگاه می کنم و به لکه های نور که به آرامی محو میشن.
سخت نفس می کشم. تپش سریع و سریع تر قلبم رو توی قفس سینه حس می کنم. لیوان رو کناری میذارم و از جا بلند می شم. اینجا بیش از حد ساکته، اونقدر که می تونم صداش رو بشنوم. به هر جا نگاه می کنم می بینمش، پشت پنجره ی اتاق شروونی، ایستاده کنار درخت ها، نشسته کنار دریاچه با یه کتاب دستش و اینجا، نشسته روی صندلی کناریم در حالی که موهای بلندش دورش ریخته. می لرزم. حالا دیگه تمام حرف هاش توی سرم می پیچه انگار که دم گوشم زمزمه می کنه.
در حالی که گوش هام رو گرفتم به سمت پشت کلبه می دوم، سوار ماشینم میشم و توی داشبورد دنبال داروها می گردم اما پیداشون نمی کنم. ضبط رو روشن می کنم و صدای آهنگی رو که حتی نمی تونم تشخیصش بدم تا آخر زیاد می کنم. بین تقلاهام برای نفس کشیدن، ماشین رو راه میندازم و از کلبه دور میشم. حتی توی آینه هم به عقب نگاه نمی کنم. در حالی که اشک صورتمو خیس کرده، سینه ام رو چنگ می زنم و فکر می کنم که اینجا برای قلب شکسته ی من خوب نیست.
از آخرین باری که خشکی را دیده ام هزاران سال می گذرد. دیگر نمی دانم سکون و اطمینان از محکم بودن پاهایم روی زمین چه حسی دارد، دریا حتی در آرام ترین زمان هایش هم مانند گهواره تابم می دهد. به صدای امواج و باد عادت کرده ام، آنچنان همیشگی در گوش هایم پیچیده اند که دیگر نمی شنوم شان. قایقم از ابتدا کوچک بود اما نو و روغن جلا خورده، و حالا برخورد مداوم امواج دریا و نور مستقیم خورشید آن را به چنان تکه پاره ای بدل کرده است که با طوفان زودگذر بعدی از هم می پاشد؛ پوسیده مثل لباس هایم. گاهی که زیاد به خط افق خیره می شوم، تصاویری می بینم، از زمانی که هنوز می توانستم در این ذهن مضمحل چیزی را به حافظه بسپارم، تصاویری محو و مه آلود نزدیکِ صبح. به نظر می رسد از ابتدا این گونه تنها نبوده ام و دو نفر دیگر در قایق بودند. به دنبال چیزی بودیم، اما جز هزاران تصویر ضد نور پرندگان در مقابل خورشید چیزی به یاد نمی آورم. باید جوان بوده باشم، لبه های قایق را گرفته بودم و با پاهایم محکم آن را از روی شن ها هل می دادم... خشکی... خشکی... خشکی می بینم! در خاطرات شورم بودم و متوجه اش نشدم. بسیار نزدیک است، چیزی نمانده که شکم قایقم به شن ها بر خورد کند. دوست دارم بایستم، نام کسی را فریاد بزنم، دست هایم را دیوانه وار برای آن هایی که در ساحل اند تکان دهم و به داخل آب بپرم. اما نمی توانم دستم را بالا بیاورم. بدنم خشک شده است. به پاهایم نگاه می کنم، خشک و پوسیده... تبدیل به چوب شده اند. شکمم به سنگ ریزه ها کشیده می شود و از هم می پاشد. این قایق هزاران سال خشکی را ندیده است.