به اطراف اتاق نیمه تاریکش نگاه کرد؛ به قفسه های کتاب گوشه دیوار، میز سفید پوسته پوسته شده و پر از لکه های جوهر، به لولای زنگ زده ی در حیاط خلوت یک در یکی که وسطش می ایستاد، به آسمان محصور مربعی بین هشت طبقه آپارتمان خیره می شد و سیگار می کشید. روی کاناپه ی تخت-شو نشست و از توی آینه ای که به دیوار رو به رویش بود، به خودش نگاه کرد. آینه با خط کجی از وسط شکسته و تکه ی دیگرش به دیوار تکیه داده شده بود. به حفره ی چشم هایش خیره شد. چند دقیقه ای همانطور نشست و سپس پلک ها را بست. پشت آنها شکل هایی بنفش جا به جا می شدند که کم کم رنگ باختند. خطوطی رنگی می دید که موازی از هم از این سو به آن سو کشیده شدند. و بعد سیاهی بود. 

هوا گرفته بود، تاکسی های زرد پشت سر هم جا به جا می شدند و باد سایبان های رنگارنگ مغازه ها را تکان می داد. توی پیاده رویی بین مردم شهر قدم می زد و به پاهایش نگاه می کرد. صدایی جز همهمه و حرکت ماشین ها نمی شنید. با چکیدن چند قطره روی صورتش، سرش را بلند کرد. باران گرفته بود. مردم با شتابی بیشتر از همیشه محو شدند، تا جایی که جز خودش و صدای قدم هایش روی سنگ فرش خیس چیزی باقی نماند. قطره های باران از روی همه چیز سر می خورد و رنگ اشیا و ساختمان ها را می شست. حیرت زده به جوی رنگی نگاه کرد که از همه جا سرازیر بود. به تصویرش درون شیشه ی یک مغازه نگاه کرد. باران قطره قطره رنگ های صورتش را می شست. 

چشمانش را باز کرد. صبح شده و همه چیز سیاه و سفید و خاکستری بود.