پنجره نیمه باز بود و توی سر و صدای زندگی شهری غرق شده بودم. شنیدم بهم گفت داروهای قبلی به نسبت خوب جواب ندادن و وقتشه عوض شون کنیم. "زیادی کار می کنی، باید به خودت استراحت بدی. هوای اینجا هم خیلی آلوده است و برای قلبت خوب نیست." دکتر نسخه ی جدید داروها رو روی میز به طرفم سر داد و با لبخند گفت:"چرا یه مدت نمی ری خارج شهر؟ یه جای آروم توی یه روستا یا یه بیشه؟" با اینکه از این کار مطمئن نبودم، از دفتر مرخصی گرفتم و حالا اینجام، نشسته روی صندلی چوبی کنار یه میز گرد، جلوی کلبه ی قدیمی خانوادگی مون، وسط جنگل. 

نقطه های نورانی جلوی چشمم می رقصن، هر از گاه خورشید عصرگاهی مقداری از پشت ابرهای سفید و خاکستری بیرون میاد و لکه های نور روی سطح دریاچه می درخشن. باد دست سردش رو به گونه هام می کشه و لای موهام می پیچه. هوا بوی چوب، برگ‌های تازه و رطوبت خاک میده، کمی قبل بارون سبکی بارید. به کلبه نگاه می کنم، به پنجره های اتاق زیر شیروونی، و بعد به درخت های اون سمت دریاچه. از وقتی پدربزرگ مرد، اینجا نیومدیم و حالا خاک و زنگ روی وسایل کارش نشسته و توی هر گوشه از دیوار و سقف عنکبوتی تار تنیده. 

قبل از اینکه بیام بیرون بشینم، مدت طولانی ای به دریچه ی وسط سقف خیره شده بودم. شب هایی که زیر شیروونی می خوابیدیم رو خوب به یاد داشتم اما نتونستم دریچه رو باز کنم. متوجه می شم انگشت هام بی اختیار حرکت می کنن. کمی جا به جا میشم و به جای دیگه ای نگاه می کنم، چندتا پرنده ی کوچیک لب دریاچه بازی می کنن. جز صدای آروم حرکت آب چیز دیگه ای به گوش نمی رسه. انگشت هام شروع می کنن به تایپ کردن و و دنبال لپ تاپم می گردن. لیوان چایی سرد شده رو از روی میز برمی دارم و دست های یخ کرده ام رو دورشون قفل می کنم. به دریاچه نگاه می کنم و به لکه های نور که به آرامی محو میشن. 

سخت نفس می کشم. تپش سریع و سریع تر قلبم رو توی قفس سینه حس می کنم. لیوان رو کناری میذارم و از جا بلند می شم. اینجا بیش از حد ساکته، اونقدر که می تونم صداش رو بشنوم. به هر جا نگاه می کنم می بینمش، پشت پنجره ی اتاق شروونی، ایستاده کنار درخت ها، نشسته کنار دریاچه با یه کتاب دستش و اینجا، نشسته روی صندلی کناریم در حالی که موهای بلندش دورش ریخته. می لرزم. حالا دیگه تمام حرف هاش توی سرم می پیچه انگار که دم گوشم زمزمه می کنه. 

در حالی که گوش هام رو گرفتم به سمت پشت کلبه می دوم، سوار ماشینم میشم و توی داشبورد دنبال داروها می گردم اما پیداشون نمی کنم. ضبط رو روشن می کنم و صدای آهنگی رو که حتی نمی تونم تشخیصش بدم تا آخر زیاد می کنم. بین تقلاهام برای نفس کشیدن، ماشین رو راه میندازم و از کلبه دور میشم. حتی توی آینه هم به عقب نگاه نمی کنم. در حالی که اشک صورتمو خیس کرده، سینه ام رو چنگ می زنم و فکر می کنم که اینجا برای قلب شکسته ی من خوب نیست.