با پروانه های کاغذیم توی اتاق نشسته بودم. حرفت رو زدی و به صفحه سیاه خیره شدم. آب به آرومی از زیر در وارد شد. پروانه ها رو از روی زمین جمع کردم و کف دستم گرفتم. مچ پام توی آب بود. پروانه های سفید ذره ذره بالشون رو جابه جا کردن، دیگه کاغذی نبودن. به آرومی از روی دستم پرواز کردن و اطراف اتاق گشتن. آب تا زانوهام رسیده بود و پیرهن سفیدم به آرومی سرما رو جذب می کرد. اونها شروع کردن دورم پرواز کردن، من هم باهاشون رقصیدم و آهنگی قدیمی رو زیر لب زمزمه کردم تا وقتی که آب به قلبم رسید. پروانه ها روی چهارچوب پنجره نشستن. تلاش کردم بازش کنم اما چیزی جاری نشد. آروم روی لب ها و چشم هام می نشستن و گاهی هم روی موهام. اونقدر سبک بودن که به سختی احساس شون می کردم. بالای کاناپه روی نوک پا ایستادم و قبل از اینکه آب وارد دهنم بشه، هوا رو بلعیدم و پایین رفتم. جایی بین کتاب هام شناور بودم. فشار درون سینه ام دیگه قابل تحمل نبود، لب هام رو باز کردم و همه چیز تاریک شد. کاغذهای کوچیک تقلا کنان خیس می شدن.



+نوشته های این روزهام بخشی از یه چالش یک ماهه نوشتن با یکی ازدوست هامه. برای هرروز یک کلمه/ترکیب/موضوع انتخاب کردیم که درباره اش بنویسیم.