از آخرین باری که خشکی را دیده ام هزاران سال می گذرد. دیگر نمی دانم سکون و اطمینان از محکم بودن پاهایم روی زمین چه حسی دارد، دریا حتی در آرام ترین زمان هایش هم مانند گهواره تابم می دهد. به صدای امواج و باد عادت کرده ام، آنچنان همیشگی در گوش هایم پیچیده اند که دیگر نمی شنوم شان. قایقم از ابتدا کوچک بود اما نو و روغن جلا خورده، و حالا برخورد مداوم امواج دریا و نور مستقیم خورشید آن را به چنان تکه پاره ای بدل کرده است که با طوفان زودگذر بعدی از هم می پاشد؛ پوسیده مثل لباس هایم. گاهی که زیاد به خط افق خیره می شوم، تصاویری می بینم، از زمانی که هنوز می توانستم در این ذهن مضمحل چیزی را به حافظه بسپارم، تصاویری محو و مه آلود نزدیکِ صبح. به نظر می رسد از ابتدا این گونه تنها نبوده ام و دو نفر دیگر در قایق بودند. به دنبال چیزی بودیم، اما جز هزاران تصویر ضد نور پرندگان در مقابل خورشید چیزی به یاد نمی آورم. باید جوان بوده باشم، لبه های قایق را گرفته بودم و با پاهایم محکم آن را از روی شن ها هل می دادم... خشکی... خشکی... خشکی می بینم! در خاطرات شورم بودم و متوجه اش نشدم. بسیار نزدیک است، چیزی نمانده که شکم قایقم به شن ها بر خورد کند. دوست دارم بایستم، نام کسی را فریاد بزنم، دست هایم را دیوانه وار برای آن هایی که در ساحل اند تکان دهم و به داخل آب بپرم. اما نمی توانم دستم را بالا بیاورم. بدنم خشک شده است. به پاهایم نگاه می کنم، خشک و پوسیده... تبدیل به چوب شده اند. شکمم به سنگ ریزه ها کشیده می شود و از هم می پاشد. این قایق هزاران سال خشکی را ندیده است.