باید هرروز از خونه بیرون بزنم. مهم نیست که سینهخیز خودم رو بیرون بکشم یا با بدن زخمی بگردم، باید برم. مهم نیست کجا، باید استخوانهام رو از اتاقم بیرون ببرم.
باید هرروز از خونه بیرون بزنم. مهم نیست که سینهخیز خودم رو بیرون بکشم یا با بدن زخمی بگردم، باید برم. مهم نیست کجا، باید استخوانهام رو از اتاقم بیرون ببرم.
امروز از یه خواننده آهنگهای بیشتر پیدا کردم که قبلا فقط به یکی از آهنگهاش گوش داده بودم، و خودم رو لعنت کردم که چرا زودتر سراغش نرفتم. چه گنجی اونجا پنهان شده بود. هنوز دلم نمیخواد چیزی ازش به اشتراک بذارم، میخوام تا یه مدت برای خودم مزهمزهاش کنم.
این روزها خوراکی موردعلاقهام گاتای گردویی و چایه. خوشمزه است، خیلی شیرین نیست، بافت جالبی هم داره. یه ماگ چای به دست میرم میشینم روی تختم و از طعم گاتا لذت میبرم، انگار چند دقیقه زمان متوقف میشه، چند دقیقه میتونم روح ناآرامم رو یکجا ساکن کنم.
از چهارچوب در اتاقم میتونم گلدون بزرگ کنار راهرو رو ببینم. تازگی توش تخم کدو کاشتیم و جوانههاش هرروز بیشتر قد میکشن. رشد گل و گیاهها همیشه برام دیدنی و شگفتانگیزه. اینکه چطور سرشون رو از زیر خاک در میارن، چطور خودشون رو سمت نور دراز میکنن یا چطور برگ جدید در میارن و چطور سبز روشن رنگهای دیگهای به خودش میگیره. آروم و آهسته.
مامان داره برام یه پلیور میبافه با کاموایی که خودم انتخاب کردم و خریدم. رج به رج بافته میشه و شکل میگیره. نرم و گرم. رنگهاش رو خیلی دوست دارم. امروز جعبه دکمههام رو ریختم بیرون و چندتا دکمه بانمک براش پیدا کردم. امیدوارم زودتر تموم بشه تا بتونم اون رو توی این روزهای باقی مونده از زمستون بپوشم.
اتفاقات خوبی افتاده که دلم میخواد اینجا هم اعلامشون کنم، ولی هنوز مونده که به نتیجه برسن. میترسم اگر بیانشون کنم، دیگه نتونم انجامشون بدم. حتی همین الان هم که تعداد کمی از اطرافیانم خبر دارن، مغزم داره از درون به بیرون من رو میخوره. حقیقت اینه که بیست و پنج سالگیم بهتر از چیزی که انتظارش رو داشتم پیش رفت.
عاقبت منزلِ ما وادیِ خاموشان است
حالیا غُلغُله در گنبدِ افلاک انداز
- حافظ
به بهانه باز کردن در بالکن برای هری، چشمم به شباهنگ (سیریوس) افتاد که آبی کمرنگ میدرخشید. بالای سرم رو که نگاه کردم، هرمز (مشتری) و کیوان (زحل) رو دیدم که گویا امشب با ماه قرینگی داشتند. هرچند ماه رو ندیدم و خوب شد که مدارش توی دیدرسم نبود، وگرنه نمیتونستم با اون درخشندگی باقی ستارهها رو ببینم. دلم برای دیدنشون لک زده بود. (+)
راهنمای ساده آسمان شب: نقاط نورانی چشمکزن، ستارهاند و در غیر این صورت، سیارهاند. اگر این شبها یک ستاره خیلی پرنور سمت جنوب دیدید که چشمک میزد، دارید به شباهنگ نگاه میکنید که بیشتر رنگش آبی یا نقرهایه. اگر ستاره چشمک نمیزد و مدارش بیشتر به مرکز آسمون نزدیک بود، دارید به هرمز نگاه میکنید و رنگش بیشتر زرد یا طلاییه.
شباهنگ
بخشی از شکارچی، و سمت راستش نهر و پایینش خرگوش
هرمز، سمت راستش گاو، پایینش با فاصله کیوان
تابستون امسال هم رفته بودم یه رصد کوچیک از بارش شهابی پرساووشی. متاسفانه نشد که شهاب ببینم، ولی با تلسکوپ کیوان رو دیدم. این عکسها رو اون شب گرفتم و قرار بوده توشون قو (دجاجه) باشه، ولی الان اصلا یادم نمیاد کجا بود! :)) الان صرفا خوشحالم از اینکه میتونم رنگهای مختلف ستارهها رو ببینم. ستارهها به رنگهای مختلفی میسوزن که نشون میده عمرشون چقدره. همینطور نورشون از جو زمین که عبور میکنه، ممکنه رنگشون تغییر کنه. شباهنگ آبی میدرخشه چون یه ستارهی جوونه! و نگهبان شمال (آرکتوروس) سرخ میدرخشه چون دیگه سنی ازش گذشته؛ آتش آبی با حرارت بیشتری میسوزه تا آتش سرخ. (نگهبان شمال شاید توی یکی از عکسها باشه ولی تشخیصش سخته.)
+ جایزه:
امروز نزدیک سه ساعت رانندگی کردم و فکر میکنم رانندگی کردن اینجا خودش یه مدال میخواد؛ کاش میتونستم به رزومهام اضافه کنم به عنوان مدرک توانایی زنده موندن در جنگل. حقیقتش رو بخواید، فکر میکنم مردم ما آرزوی مرگ دارند. شاید خودآگاه نیست، شاید اونقدر از زندگی سیر شدن که ناخودآگاه به سمت خودکشی میل پیدا کردن؛ وگرنه کسی که جونش براش مهم باشه اینطوری رانندگی نمیکنه! اون از موتوریهایی که خیابون رو عمودی قطع میکنن و این هم از ادمهایی که بدون نگاه کردن همینجوری میپرن وسط خیابون. احتمالا صبح با یه "خدایا به امید تو!" میزنن بیرون و همین! محلههای شلوغ تهران اصلا یک مرحله دیگه از هوشیار بودن و سرعت عمل رو میطلبه. چون کلا قانون وجود نداره، هرکاری دوست داری بکن، هرج و مرج خالص تا مرز تصادف. تعجبی نداره که همیشه بزرگراهها رو به سطح شهر ترجیح دادم. فضا باز، مسیر سرراست، ورودی و خروجی مشخص.
بگو ستارهی دردانه
در انزوای رصدخانه
کدام کوزه شکست آن روز
که با گذشتن نهصد سال
هنوز حلقهی دستانش
به دورِ گردنِ خیام است
- حسین صفا
- پایاننامهات در چه حاله؟
+ ماه دیگه. موضوعت رو انتخاب کردی؟
- ماه دیگه. *سر تکون میده*
+ صحیح. *سر تکون میدم*
مکالمه من و بابا.
امشب بعد از دو (؟) سال لیلا رو دیدم. آخرین بار که دیدمش هم ونک بودیم، توی اون کافه که مجسمه آویزون از سقفش لیلا رو یاد مسخ کافکا انداخته بود (اون موقع هنوز نخونده بودمش)، اون موقع لئو هم بود. پرسیدم ازش خبر داره و گفت نه. نمیدونم امیدوار بودم داشته باشه یا نه، اصلا چرا پرسیدم؟ منتظر چه جوابی بودم؟
هوا خیلی سرد بود و توی کافه نزدیک در نشسته بودیم؛ چون بوی سیگار و هرچیز دیگهای که داشتند میکشیدند (دست کم من رو) اذیت میکرد. کافه سه تا گربه داشت که خودشون رو نزدیک heater ها نگه میداشتند یا روی پای مشتریها جا خوش میکردند. یکیشون هم با پررویی تمام اومد توی بغل من نشست و بعدش خوابید. چنان راحت خوابید که حقیقتا بهش حسودیم شد.
لیلا رو از دبیرستان میشناسم. با اتفاقاتی که در طی این چند سال افتاد، از بچههای اون مدرسه کذایی، فقط با سدریک و لیلا در ارتباطم. خیلی از هممدرسهایهام الان دیگه ایران نیستند. حالا لیلا هم میخواد بره. سال دیگه، اینجا رو به مقصد اتریش ترک میکنه. بهش گفتم: "تو هم داری میری! احتمال داره دیگه نتونم ببینمت. تا حالا کسی رو ندیدم برگرده". جواب داد:"من میشم اولیش!" و فکر میکنم آره، شاید. شاید هم نه. شاید هم بیای و اونوقت من اینجا نباشم، اما به زبون نمیارم.
برام خیلی جالبه که با اینکه مدت زیادیه با هم ارتباط نداشتیم، میتونه اینقدر راحت راجع به افکار و درونیاتش باهام صحبت کنه. به این فکر میکنم که برای خودم هم خیلی مسئلهای نبوده، از اون آدمهاییه که میدونم هرچند وقت هم بگذره، باز احتمالا میتونیم یه قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم، صحبت کنیم و برگردیم سر زندگیمون تا چند سال دیگه. برام از هیولای تنهایی که رهاش نمیکنه گفت و فکر کردم این همون افسردگی نیست (در مورد من، هیولای افسردگی/اضطراب)؟ ولی به زبون نیاوردم. میخواستم با همون تعریف خودش پیش بریم.
برای اولین بار سن سباستین خوردم و با اینکه خوشمزه بود، یه کم تو ذوقم خورد. فقط یه چیزکیک معمولی بود، بدون کیک. (حالا دارم به خوراکیها هم احساس ناکافی بودن میدم؟!) حرف زدیم و چنگال چنگال سن سباستین ناپدید شد. به این فکر کردم که چقدر یک سری مسائل و درگیریها بینمون مشترکه و لیلا چقدر از اون تصویری که ازش توی ذهنم ساخته بودم، فاصله داره. فاصلهاش خیلی زیاد نبود، ولی الان میتونستم بیشتر انسانی ببینمش، بیشتر درکش کنم. گویا همه مثل هم بودیم. در حال دستوپنجه نرمکردن با بزرگسالی.