اردیبهشت که تموم شد، یه سیگار دیگه میگیرم.
امروز از اون روزهاست که خسته و خشمگین و غمگینم. دلم میخواد از همه چیز انصراف بدم. احتمالا مقداریش به خاطر Pms ئه؛ اما اینکه بدونی تحت تاثیر هورمونهایی، چیزی رو عوض نمیکنه. یاد یه تیکه از کتاب بچههای عجیب و غریب یتیمخانهی خانم پرگرین افتادم که خیلی مرتبط نیست؛ اما میذارمش اینجا باشه چون دوستش دارم. میگفت: «صرف اینکه میدانستند خانه را از دست دادهاند، دلیل نمیشد بدانند چطور فراموشش کنند.»
کاش دانشگاه یه دکمه لغو عضویت داشت که میزدی و راحت تموم میشد. من برای محیط آکادمیک ساخته نشدم. بله، توش زنده میمونم و کارهایی رو که ازم خواسته میشه، انجام میدم؛ ولی براش ساخته نشدم. از انتخاب استاد راهنمام هم پشیمونم. آدم اشتباهی رو انتخاب کردم؛ هرچند همگروهیهام میگن موقع دفاع از این حرفم برمیگردم. کاش بشه سریعتر، کمتر و کمتر دانشگاه و محیطش رو ببینم. فضا به شدت مسمومه و اینقدر حاشیه زیاده که با خودت میگی وارد مهدکودک کمونیستها شدی.
زمانی که فقط کمیک کار میکردم، حالم خیلی بهتر بود. بیدار میشدم پشت سیستم مینشستم تا وقتی که بخوابم. حالا کلی کار دارم که بهشون علاقه کمی دارم و نمیخوام سراغشون برم. باید تا آخر این اردیبهشت مقالهام رو ویرایش کنم، یه پروپوزال هشت صفحهای بنویسم و برای درس سمینار با همین موضوع پروپوزالم ارائه بدم، و برای همهشون کلمه کم دارم؛ از اون کمتر، حوصله.
یادمه سال کنکور، برنامهریزمون هر ماه میومد مدرسه (اون موقع هنوز ریاضی بودم) و برنامه مطالعاتیمون رو میچید. هر جلسه هم میگفت: «اگر شما ربات بودید کار خیلی آسون میشد؛ یه برنامه بهتون میدادم و شما هم مو به مو اجرا میکردید.» آره، از اون موقع با خودم میگم کاش چنین وقتهایی میتونستم ربات بشم. صرفا به ذهنم میگفتم انجام بده، و انجام میداد. (شبیه کُن، فَیَکون شد.) بدون هیچ حس اضافیای که بهش وصل باشه؛ اما زندگی اینجوری کار نمیکنه.
میگذرم. از این روزها هم میگذرم و تجربههای جدید کسب میکنم.
* عنوان از آهنگ Doomed - Bring Me The Horizon
هنوز یکی درونم تو رو صدا میکنه.
.
دل من لیلیاش از یاد نبرده... .
چند شب پیش بهشون گفتم: شما هیچجوره با هم نمیسازید، اصلا با هم جور در نمیاید و همدیگه رو هم نمیتونید تغییر بدید. چند سال دیگه باید بگذره تا بفهمید؟
کاش میفهمیدیم نمیتونیم بقیه رو تغییر بدیم. صبر کردن و دنبال یه موقعیت دیگه گشتن، بیفایده است.
این روزها اغلب خوبم. روزم روی یک روال مشخص نشستن پشت تبلت و قلم و طراحی کردن میگذره و طور دیگهای هم نمیخوامش. بدنم رو به جلو هل میدم و پیش میرم. شبها از خستگی سریع خوابم میبره و صبحها هم طول میکشه تا از تخت بیرون بیام. اما میانه شبها از خواب بیدار میشم - گاهی از خواب میپرم - و اشتباهاتی که انجام دادم به ذهنم هجوم میارن و مثل نیش روی پوستم میسوزن. آرزو میکنم کاش میتونستم برگردم عقب و به روش دیگهای رفتار کنم؛ اما برگشتی وجود نداره. چارهای جز پذیرفتن وجودت و عواقب کارهات نداری. با خودم حرف میزنم تا دوباره خوابم ببره. وقتی بیدار میشم، از جای نیش خبری نیست.
دیروز آمایا رو دیدم. میگفت: «به نظر میرسه از خودت راضیتری.» جواب دادم: «آره، این روزها کمتر از خودم بدم میاد.» و همهاش به خاطر کمیکه. اینکه میتونم ساعتها بشینم و کار کنم، خیلی روم تاثیر گذاشته. بعدتر داشتیم کارهای قدیمیم رو از وقتی راهنمایی بودم تا میانههای دانشگاه نگاه میکردیم. یه چیز توش خیلی واضح بود: هر موقع به جایی رسیده بودم که داشتم خوب پیش میرفتم، یک دفعهای رها کرده بودم. از پاک کردن حساب اینستاگرام و کانال تلگرام بگیر، تا ادامه ندادن کلاسهایی که با شوق و ذوق شروعشون کرده و براشون هزینه داده بودم. اغلب تا یک نقطهای پیش رفته بودم و بعد سقوط. حالا دوباره خودت رو بکش بالا. همه چیزهایی که دوست داشتی و خوشحالت میکردن رو رها کن و دوباره از قعر سینه خیز بیا جایی که بودی. چرا فقط نمیتونستم ادامه بدم؟ چرا اینقدر به خودم باور نداشتم که راهم رو ول نکنم؟ چرا اینقدر خودم رو دور انداختم؟
دارم یک مسابقه شرکت میکنم و توی دوتا تیم هستم. اون روزی به نویسندهی تیم میگفتم: «با اینکه دارم از همه جهات به چالش کشیده میشم؛ خوشحالم. ترس کمتری دارم و اشتیاق دارم ببینم کارمون آخر سر چطور میشه. خوشحالم کار تیمی رو امتحان کردم.» به نظر میرسه بیشتر به خودم باور پیدا کردم که میتونم، توانش رو دارم که یک کار (الان دوتا کار) رو شروع کنم و به مسابقه برسونمش. یادم میاد چندسال پیش میخواستم با لئو یه مسابقه کمیک دیگه شرکت کنم و از هفته بعدش که صحبت کردیم، دیگه نتونستم هیچ کاری کنم. خودم رو تحقیر و شماتت میکردم که هنوز نمیتونم یه کاری رو شروع کنم! نمیتونم مسابقه شرکت کنم! دائم کنار لئو احساس شرمندگی میکردم. یا اون سری که دیزاتن برگزار شد و کیتسونه ساما انتظار داشت من هم توش شرکت کنم اما شرکت نکردم. ترسیدم.
میدونی... توی ترم پیشرفته فهمیدم که فقط براش آماده نبودم. اون زمان، براش آماده نبودم. میدونستم کمیک چیه؛ ولی هیچ آموزشی ندیده یودم. با کارش آشنا نبودم. از فضا و مراحلش چیزی نمیدونستم. کسی رو نداشتم راهنماییم کنه. همهی بار رو میخواستم خودم به دوش بکشم؛ چون نهایتا لئو هم از من کمتر میدونست. اما الان فرق میکنه. الان به لطف دوره کمیک و همه کسایی که به خاطرش ملاقات کردم، آمادهترم. میدونم دارم چیکار میکنم. میدونم با هر سطح مهارتی که دارم، میتونم روی یه داستان کار کنم، مثل بقیه مسابقه شرکت کنم و کار بفرستم. اعتماد بیشتری به خودم پیدا کردم. آره، از خودم راضیترم.
اون روزی داشتم از مسیل باختر رد میشدم که این کاکاییها رو دیدم! خیلی بازیگوش بودن، میپریدن توی بالا دست رودخونه و باهاش سواری میگرفتن تا پایین. دوباره از اول! گفتم یه عکس بذارم، بمونه به یادگار از سالی که فهمیدم تهران نزدیک دریاست.