.

امروز فقط بخت باهام یار بود و برق نرفت، وگرنه تا الان موهام رو کنده بودم. یک روز بالاخره همه سیستم اکادمیک اینجا رو به آتیش می‌کشم. مرگ بگیرید با این سایت‌های روی اعصاب و کند و داغون‌تون که وقتی کارشون داری به درد هیچ‌جا نمی‌خورن. خدایان، از گلستان و ایرانداک و گنج و سجاد و هر سایت دیگه‌ای که دارید متنفرم. هر موقع لازمشون دارم کار نمی‌کنن. خودتون و همه زیرساخت‌هاتون برید به جهنم. این تابستون دفاع می‌کنم و خودم رو از این دلقک‌خونه می‌کشم بیرون. از ***** کمترم اگر این تابستون دفاع نکردم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۴

    .

    این هفته فهمیدم که کار خونه رو فعالیت مفید به حساب نمیارم. توی ذهنم، اگر کل روز کارهای خونه رو پیش‌ برده باشم، باز فکر می‌کنم productive نبودم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۴

    .

    صدای رعد میاد و لبخند می‌زنم. اینجا چندتا پله می‌خوره به بالا به حیاط و گل و گیاه و درخت انارش. دم در نشستم و به بالا نگاه می‌کنم. چک چک بارون شروع شده و بوی نم توی هوا پیچیده. مید‌ونم بارون‌های بهاری عمر کوتاهی دارن، برای همین منتظر می‌مونم تا آخرین قطره‌های هم ببارند. هوا خاکستری و گرفته است و گل‌های نارنجی انار توی باد جا به جا می‌شن. به این فکر می‌کنم که دلم نمی‌خواد به خونه برگردم. صدای گردش چندتا بادخورک میاد. دوباره اون وقت از ساله که بادخورک‌ها تند و تیز توی آسمون دم طلوع و غروب خورشید توی هوا سر بخورند. برای نمیدونمین بار با خودم می‌گم کاش یه پرنده بودم، یا یه درخت. دلم می‌خواد تا جایی که می‌تونم از خونه دور بشم، ولی می‌دونم فعلا جایی رو جز اونجا ندارم. بارون بند میاد و دوباره شدت می‌گیره. بند میاد و دوباره شدت می‌گیره. آسمون همچنان می‌غره. فکر می‌کنم که خالی‌ام. فکر می‌کنم که چیزی درونم نیست که بخوام نشون بدم. فکر می‌کنم که کارم به اندازه کافی خوب نیست. فکر می‌کنم که درس‌ها رو به خوبی یاد نگرفتم. فکر می‌کنم که قدرت ندارم مقابل این صداها بایستم. فکر می‌کنم که کاش می‌شد فکر نکنم. یا دست کم گریه کنم. نه این می‌شه و نه اون. آسمون همچنان می‌غره و بادخورک‌ها سر می‌خورند. فکر می‌کنم که چقدر الکی می‌خندم. خیلی از مواقع واقعا واکنشی ندارم که نشون بدم و در جواب خیلی چیزها فقط می‌خندم. فقط می‌خندم. آیا چون نمی‌دونم چه واکنشی نشون بدم یا نمی‌تونم واکنشی نشون بدم، خندیدن رو انتخاب کردم چون از لحاظ اجتماعی با بازخورد بهتری رو به رو می‌شه؟ آسمون نمی‌باره و سر و صدای مردم از توی کوچه دوباره بالا می‌گیره که احتمالا ازش به یه سقفی پناه برده بودند. بعضی روزها می‌تونم توی بدنم راحت باشم و خیلی وقت‌ها هم نه. بعضی‌ روزها توی بدنم جا نمی‌شم. این روزها دوباره احساس می‌کنم پشت گردنم چیزهایی قراره بیرون بزنند، همون نقطه دردم. حالا باد شدت گرفته و طوفانی به پا کرده. در‌ها با صدای بلند کوبیده می‌شند. امیدوارم شکوفه‌های انار قوی باشند و روی شاخه باقی بمونند. دوباره به درون خودم خم شدم. یک‌جا یک‌ گوشه از خودم جمع شدم. یه دنیای کوچیک، خیلی کوچیک، فقط به اندازه خودم. حالا آسمون واقعا خشمگینه. منم همینطور. انگار خشم محرک منه. برای یک مدت می‌سوزم و بعد خاکستر می‌شم. طول می‌کشه تا دوباره چوب تازه پیدا کنم و بسوزونم. شاید هم یک روز دیگه نتونستم شعله بکشم و یک تکه چوب سوخته باقی موندم. باد شلاق می‌زنه و دونه‌های بارون رو تا این پایین میاره. صدای رعد آژیر دزدگیر ماشین‌ها رو بلند می‌کنه. لبخند پهن‌تری می‌زنم.


  • نظرات [ ۳ ]
    • يكشنبه ۸ ارديبهشت ۰۴

    .

    چرا می‌خوای همه چیز رو به تنهایی به دوش بکشی و انتظارات غیرواقعی می‌سازی که بعد بخوای از اضطراب بری یه گوشه فلج بشینی و نتونی بلند بشی؟ چرا کمک نمی‌خوای؟ واقعا چرا از اول درخواست راهنمایی و کمک نمی‌کنی؟ هیچ آدمی تنهایی به جایی نرسیده، تو چرا می‌خوای تنهایی کوه رو یک‌جا حمل کنی؟

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۷ فروردين ۰۴

    .

    سیگار سوم رو هنوز دود نکردم، همینجوری چند وقته توی کیف پولمه. امشب فهمیدیم کجا و کی می‌تونم دودش کنم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۷ فروردين ۰۴

    .

    دوتا چیز که معمولا درباره‌شون صحبت نمی‌کنم:

    - من به ندرت دلتنگ افراد می‌شم. خیلی کم پیش میاد که واقعا دلم برای کسی تنگ بشه. وقتی حسش کنم، عمیق حسش می‌کنم؛ ولی در باقی موارد واقعا احساسی ندارم. برای همین وقتی افراد بهم میگن ولشون برام تنگ شده، گیج می‌شم. هرچند به عنوان بخشی از مدل رفتار اجتماعی ایرانیان پذیرفتمش. حقیقتش من خیلی دقت کردم به نحوه سلام و احوالپرسی‌ها. خیلی وقت‌ها ملت اصلا منظورشون چیزی که می‌گن نیست. بعضی‌ها که اصلا منتظر شنیدن جوابت نیستند، صرفا یک نوار رو تکرار می‌کنند. گاهی این دل‌تنگیه همون کاربردی رو داره که عزیزم گفتن‌های ایرانی‌ها به افراد کاملا غریبه. خلاصه، گاهی از روی پذیرفتن رفتار اجتماعی متعارف جواب میدم، گاهی هم اصلا جواب نمی‌دم و یه حرف دیگه می‌زنم، ولی در کل برام سخته جواب دادن بهش وقتی حس متقابل ندارم. 

    - من خیلی با تماس جسمی راحت نیستم و خیلی به آدمش و موقعیتش هم بستگی داره که چقدر راحت باشم. در حدی که وقتی اول دبیرستان بودم و یکی از دوست‌هام من رو هر زنگ تفریح بغل می‌کرد، بهش گفتم نمی‌فهمم چرا این همه من رو بغل می‌کنه. لول نه که کلا نفی کنم، من هم بغل شدن رو دوست دارم و خیلی وقت‌ها بهم آرامش داده، ولی خیلی وقت‌ها هم درکش نمی‌کنم. حقیقتش اینه که این رو هم پذیرفتم و یاد گرفتم که بخشی از رفتار اجتماعی‌ماست و به خیلی از آدم‌ها آرامش میده یا توی موقعیت‌های مختلف ملت دوست دارند یا نیاز دارند که بغل بشن یا محبتشون رو با بغل نشون بدن، حتی اگر در اون لحظه من اون حس رو نداشته باشم. اوایل فکر می‌کردم فقط به خاطر اینه که توی خانواده‌ای بزرگ شدم که خیلی کلامی و جسمانی محبتش رو ابراز نمی‌کنه، بعد فکر کردم که شاید ناشی از اضطرابه، الان فکر می‌کنم که هردو می‌تونه باشه و اینکه حتی لازم نیست دلیلی داشته باشه، صرفا منم که اینجوری‌ام. 
  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۲۵ فروردين ۰۴

    .

    اون روزی که سرو رو دیدم، برام سوغاتی و هدیه‌های باارزشی از ژاپن آورده بود. خیلی خوشحال شدم اما کلمات درست توی سرم شکل نمی‌گرفتن. به سرو گفتم خیلی دوست‌شون دارم و ممنونم اما الان نمی‌دونم چطور احساساتم رو بیان کنم..بهم گفت اشکالی نداره درک می‌کنه و اون هم توی چنین موقعیتی همینجوری میشه. این جوابش خیلی آرامش‌بخش بود. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۳ فروردين ۰۴

    .

    یک چیزی که چندسال پیش فهمیدم و هی از نوشتنش طفره رفتم:

    خیلی از حیوانات وحشی توی طبیعت، توی چشم‌های هم‌دیگه نگاه نمی‌کنن. دلیلش اینه که خیره شدن به چشم‌ها می‌تونه تهدیدآمیز باشه و منجر به درگیری بشه با یه شکارچی که ازش جایگاه و زور بیشتری داره. مثلا یه گربه جمع می‌شه، خودش رو به زمین نزدیک می‌کنه و از نگاه مستقیم پرهیز می‌کنه وقتی با یه موقعیت نامطمئن و خطرناک روبه‌رو می‌شه تا برای خودش دردسر ایجاد نکنه. من هم فهمیدم وقتی توی یه جمعی هستم، توی خودم جمع می‌شم، قوز می‌کنم، صحبت نمی‌کنم، اغلب تماس چشمی ندارم (که دلایل دیگه هم داره احتمالا)؛ خلاصه هر چیزی که باعث بشه در مقابل شکارچیان بی‌خطر به نظر برسم. "لطفا به من گیر ندهید، ببینید چه موجود بی‌آزاری هستم. تمام تلاشم را می‌کنم تا فضای کمتری را اشغال کنم. لطفا به من توجه نکنید."

    از وقتی متوجه‌اش شدم، بیشتر سعی کردم که صاف بایستم، محکم‌تر و با قدم‌های بلندتری راه برم، سینه‌ام رو بدم جلو و به چشم‌های افراد بیشتر نگاه کنم. بعضی وقت‌ها بیشتر توش موفق بودم، تونستم فضای بیشتری بگیرم و از اینکه توی محیط هستم کمتر احساس اضطراب کنم. بعضی‌ وقت‌ها هم نتونستم و به عادت قدیم برگشتم. به نظرم الان مهم اینه که متوجه این موضوع هستم و راحت‌تر می‌تونم از فضای خودم دفاع کنم.

  • نظرات [ ۱ ]
    • جمعه ۱۶ فروردين ۰۴

    .

    چندتا چیز که حول یک موضوع هستن ولی لزوما مرتبط نیستن فکر می‌کنم الان می‌تونم درباره‌اشون صحبت کنم. 

    - ممکنه در آینده نظر دیگه‌ای داشته باشم ولی اغلب به صورت فعالانه دنبال رابطه نبودم و فکرش رو می‌کنم، الان هم نیستم. نگاهم به طور کلی اینجوریه که دنبالش نیستم، ممکنه شرایطش پیش بیاد و ممکنه هم نیاد، ولی فکر اینکه توی رابطه نباشم یا تا آخر عمرم یار نداشته باشم، چیزی نیست که اذیتم کنه. اگر پیش بیاد، اون موقع در نظرش می‌گیرم و شرایط رو می‌سنجم. رابطه قبلیم وقتی پیش اومد که با خودم تصمیم گرفته بودم دست کم تا وقتی از ایران نرفتم، فکرش رو هم نکنم (اون موقع رفتنم رو خیلی نزدیکتر از الان می‌دیدم و ارشد هم نداده بودم) ولی خب جور دیگه‌ای پیش رفت.

    - سال گذشته، حدودا وقتی که یکسال از تموم شدن رابطه‌ام گذشته بود، به فاصله دو هفته دوتا پیشنهاد از دوست‌هام گرفتم. نزدیک بودن زمانی‌شون به هم برام عجیب بود. در بلند مدت باعث شد نگاهم به خودم بهتر بشه و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کنم، ولی در کوتاه بیشتر از خودم می‌پرسیدم چطور ممکنه چنین پیشنهادی گرفته باشم، دارم مردم رو گول می‌زنم؟ احتمالا یک‌ پرده دیگه از Imposter syndrome. 

    - یک چیزی که دقت کردم اینه که وقتی مردم از خوبی‌ها و قشنگی‌های رابطه‌شون می‌گن، یا یک زوج خوشحال رو کنار هم می‌بینم یا می‌بینم که به هم دیگه محبت می‌کنن و چقدر کنار هم خوبن، احساس حسرت نمی‌کنم. احساس نمی‌کنم یه چیزی کم دارم. حتی افسوس گذشته رو هم نمی‌خورم که چیزی از دست دادم. مطمئن نیستم این حس رو به این شکل قبلا هم داشتم یا نه که به مورد اول ربطش بدم، ولی یک نوع حس غنی بودن دارم؟ انگار که درک می‌کنم چه حسیه چون یک بار تجربه‌اش رو داشتم ولی جای خالی‌ای وجود نداره. صرفا از صمیم قلبم برای اون افراد خوشحالم. فکر می‌کنم دارم گذر می‌کنم. انگار که دارم کم کم به پذیرش می‌رسم که رابطه‌ام تموم شده، تلخی‌های خودش رو داشت ولی از دوست‌داشتنی بودن باقی بخش‌هاش کم نمی‌کنه و این دوتا رو فقط می‌تونم کنار هم ببینم.

    - داره کمرنگ می‌شه، گفته بودم، اون هم بالاخره کمرنگ می‌شه. حتی اگر هنوز عصبانی و آزرده باشم، خاطرات کم کم محو می‌شن و ردش روی چیزها و مکان‌ها شسته می‌شه. آدم‌ها میان و میرن، اشیا ساخته و دور انداخته می‌شن، زمان همه ما رو در خودش حل می‌کنه. می‌دونم که هیچ وقت کاملا پاک نمی‌شه، شاید ترجیح می‌دادم نقش دیگه‌ای باشه، یا عمق کمتر یا بیشتری داشته باشه، ولی ناراحت نیستم که اونجاست.
  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۶ فروردين ۰۴

    .

    امروز روز جالبی بود؛ مِه به ژاپن مهاجرت کرد و سَرو بعد از سه سال از ژاپن به اینجا برگشت تا چند روز بمونه. حالا چهار دوست خارج از ایران دارم که سه‌تاشون ژاپنن. هر چند دقیقه یکبار تلگرام رو چک می‌کردم تا ببینم توی چه وضعیتی هستن و رسیدن یا نه. ادم‌هایی که دیگه سرنوشت‌شون جایی خارج از این سرزمین ادامه پیدا می‌کنه. هنوز عکس‌های کیتسونه از بلیط‌ها و خونه‌اش رو دارم با ملحفه‌های بانمکش، عکس از اولین روزی که سدریک توی فنلاند بیدار شد و با سیاهی زیر چشم‌هاش از بدخوابی رفت به کارهاش برسه، دوتا عکس از سرو که توی اتوبوس از خودش و فضای سبز و مه‌آلود بیرون گرفته بود، حالا هم عکس از مِه توی آینه گِرد خیابونهای کیوتو رو دارم. عکس‌‌ لحظه‌های مهمی که دوست دارم پیش خودم نگه‌دارم، این نگرانی، این هیجان برای آینده‌شون و قدم‌های بزرگی که برداشتن. هر بار که خبر رفتن یکی میاد، همیشه این احتمال هست که دیگه برنگردن و قابل درکه. همیشه احتمالش هست که دیگه این آدم رو نبینی، ولی من فکر نکردم که دیگه نمی‌بینم‌شون. حتی اگر اینجا هم‌دیگه رو نبینیم، حتی اگر خیلی طول بکشه، ته دلم یه خیالی هست که میگه بالاخره یک‌جا دوباره هم‌دیگه رو می‌بینیم؛ تا وقتی که هنوز زیر یه آسمون هستیم.
  • نظرات [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۱۵ فروردين ۰۴
    آرشیو مطالب