8 شهریور 1397 - روز دوم - دیوار

 

یه قطره پایین میفته و دایره ای تیره روی خاک درست می کنه. سرم رو از روی زانوهام بلند می کنم و به رو به رو خیره می شم، جایی که خورشید بین خرابه ها فرو میره و توی خون خودش می سوزه. کسی برای خورشید گریه می کنه؟جوابی براش ندارم. از جام بلند می شم و بر می گردم. تقریبا چیزی از ساخته هام باقی نمونده و تماما به خرابه بدل شدن. از روی تپه ی آوار پایین میرم  و چندتا سنگ از زیر پام سر می خورن. تق تق تق تق صدای برخوردشون توی محوطه می پیچه. تنها موجود زنده ای که اینجاست، من هستم - حداقل امیدوارم - و هر صدایی که تولید بشه منبعش خودم هستم. دست های کثیفم رو به بینیم می کشم و سرم رو به طرفین تکون میدم. انگار با این کار می تونم جلوی حرف های توی سرم رو بگیرم و مثل سنگ ریزه به بیرون پرتشون کنم. راه میرم و سنگ ها زیر قدم هام صدا میدن. اونقدر ادامه میدم تا به زمین هموار برسم. خم میشم و یه تیکه آجر بر می دارم. زانو می زنم و جلوی خودم میندازمش. از کمی اون طرف تر، یه آجر دیگه بر می دارم و کنارش میذارم. یه آجر دیگه، آحر بعدی و بعدی و ... اون ها رو روی هم میذارم و ردیف به ردیف بالا میرم. حالا تا نزدیک قفسه سینه ام رسیده. وقتی توی دستم میگیرمشون، تک تک شون رو می شناسم. شاید ندونم کی ساخته شدن، اما می دونم با چی ساخته شدن. قطره ی دیگه ای می چکه. نور ماه رو بالای سرم حس می کنم. اون داره نگاهم می کنه و مثل همیشه ساکت میمونه. کاش باهام حرف میزد. آجر ها به سرم میرسن و مجبور می شم بایستم تا بتونم ادامه بدم. خرابه های اطراف توی تاریک و روشن نور ماه تبدیل به گرد و خاک میشن و باد صحرا اون ها رو با خودش میبره. اما من به یاد میسپرم اونجا ویرانه هایی قرار داشته. دست هام با لبه های تیز آجر ها زخم شدن و لکه لکه خون خشک شده روشون باقی مونده. دو قدم عقب میرم و به ساخته ام نگاه می کنم. این بار محکم تر از قبل به نظر می رسه. چرخ می زنم و دیگه هیچ منظره ای از اون دشت نابود شده پیدا نیست، و نه هیچ منظره ی دیگه ای. تنها آجر به آجر احساساتی که تا ماه بالا رفتن. وسط دایره می نشینم. لباس هام از خون سرخ تیره شدن، خونی که از جای خالی قلبم به بیرون جاری شده. دستم رو توی حفره ی سینه ام فرو می کنم. نه، دیگه چیزی ازش باقی نمونده. ذره ذره اش رو لای آجر ها گذاشتم تا این دیوار بالا بره. سرم رو روی زانو هام میذارم و بغلشون می گیرم. قطره ها بی وقفه سر می خورن و می بینم که ستاره های توی چشمم رو همراهشون میبرن. حالا اونقدر خون ریزی می کنم تا غرق بشم. 

 

 

 

 

 

پ.ن: الان که بهش نگاه می کنم، فکر می کنم احساسی که توصیفش کردم، حتی مال قبل تر از شهریور باشه. و صرفا خواستم به تصویر بکشمش. anyway، مربوط به خیلی گذشته است. الان همچین فکر و احساسی ندارم.