با میکائیل قرار گذاشته بودیم هر روز، بر اساس یک کلمه/ترکیب از پیش تعیین شده، حداقل بیست خط بنویسیم و برای هم دیگه بفرستیم، بی هدف یا با هدف، خاطره، داستان یا دلنوشته. 

 

7 شهریور 1397 - روز اول - طلوع خورشید

 

باز هم زودتر از زمانی که ساعتم رو کوک کرده بودم بیدار شدم. انگار یه طلسمی وجود داشت که اگر می خواستم زود بیدار شم، ساعتم از کار میفتاد و وقتی میتونستم بیشتر بخوابم، ذهنم تصمیم میگرفت زودتر فعالیتش رو شروع کنه. پس همونطور دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. نه از اون خیره شدن هایی که به مفهوم چیزی پی می بری، از اون دسته که توی ذهنت ناسزا میگی. سرم رو سمت پنجره برگردوندم. اول فکر کردم صبح شده اما بعد متوجه شدم هوا برای صبح بودن هنوز خیلی تاریکه. نور خاکستری-آبی کمرنگی از لای چین های پرده اتاقم روی وسایل افتاده بود و پرده ها با باد ملایم کولر آروم تکون میخوردن. هیچ صدای نبود و همین باعث می شد صدای ذهنم رو قوی تر بشنوم. بخواب لعنتی. اما چشم هام بسته نمی شدن. پلک می زدم اما دلم نمی خواست اون ها رو بسته نگه دارم. نورِ محوِ تابیده کم کم روشن تر می شد و شکل منتظمی از پنجره ها روی دیوار افتاد. به دست هام نگاه کردم، معنی خاصی نداره اما عادت دارم این کار رو انجام بدم. نگاه کنم که پتو کنار میره، دست هام لبه ی تخت می نشینن، پرده ی اتاق رو کنار میزنن، پنجره ی خاکی رو باز می کنن و لبه ی آهنی اش رو میگیرن. هوای خنک تری به صورتم خورد. به آسمون، پشت بام خونه های رو به رویی، درخت ها و آخر به پایین نگاه کردم. گربه ی خپل واحد دو رتوی بالکن لمیده بود. کم کم هوا نیم درجه نیم درجه روشن شد و صدای پرنده ها به گوشم رسید، کمی بعد هم قارِ خواب آلودِ کلاغی روی آنتن خونه ی سمت چپی. دوباره به آسمون نگاه کردم. سمت راست، نزدیک سقف اون ساختون چند طبقه، ستاره ای در حال غرق شدن بود که نمی شناختم. خلاف جهت ستاره، به تپه ی نیمه جنگلی اون سمت اتوبان برگشتم. به خاطر نوری که پشتش در حال تولد بود، سیاه به نظر می سید. نتونستم به خاطر ردیف ساختمون ها محل بالا اومدنش رو ببینم اما کمی از نیم دایره ی روشن اطرافش توی محدوده ی دیدم قرار داشت. روشنی سفید مایل به زردی که به آبی روشن آسمون منتهی می شد. چندتا پرنده از جایی بلند شدن و به سمت افق پرواز کردن. خورشید طلوع کرد.