مدتی میشد که توی یه جنگل بودیم و بین درخت‌ها راه می‌رفتیم. آورده بودمش روی یه تپه که مرتفع بود. جلوش یه پرتگاه کوچیک ایجاد شده بود و فضایی داشت که می‌شد بین درخت‌ها ایستاد و به یه منظره پهناور نگاه کرد. آورده بودمش تا این رو نشونش بدم: یه آسمون صاف پر ستاره، درحالی که دب اکبر و نگهبان شمال به زیبایی می‌درخشیدن.

توی چشماش و صورتش می‌تونستم ببینم که تحت تاثیر قرار گرفته ولی متوجه نبود به چی نگاه می‌کنه.

- میتونی ستاره‌ها رو پیدا کنی دیگه؟

+نه، این‌ها تخصص تو ان، فقط دارم از صافی آسمون لذت می‌برم.

می‌خواستم نشونش بدم اما فکر کردم اگر بهش بگم به چی نگاه می‌کنه، سریع پیداش می‌کنه. اگر یه کم اذیتش کنم چی؟

- دب اکبر و ارکتوروس. یه لطفی کن، باهوش باش و خودت ستاره‌ی قطبی رو پیدا کن!

و با یه لبخند کشیده منتظر موندم تا پیداشون کنه. اما طول کشید.

- هنوز نه؟

لبخندم داشت به پوزخند تبدیل میشد. همه توی کتاب‌های درسی مون خونده بودیم که برای پیدا کردن ستاره‌ی شمال باید چیکار کرد! چند قدم عقب رفتم و به تنه‌ی یه درخت تکیه دادم.

- کمک می‌خوای؟

+ برو به جهنم! خودم پیداش می‌کنم!

خنده ام گرفته بود. میدونستم تا وقتی مجبور نشه ازم درخواستی نمی‌کنه و الان براش خیلی سخته که بگه نشونش بدم. و همچنان اونجا ایستاده بود و با چهره‌ی گرفته سعی می‌کرد چیزی که می‌گم رو پیدا کنه.

- آه باشه! اگر یه شب گم شدیم، من راهمونو پیدا می‌کنم.

برگشت به سمتم و بدون اینکه چیزی بروز بده گفت:

+ حرف از گم‌شدن شد! داشتم فکر می‌کردم اگر یه موقع گم بشیم، میتونم تو رو بکشم و بخورم تا گرسنگی نمیرم.

- من لاغرم، خفه میشی.

اما، میتونی ازم به عنوان طعمه برای حیوونای وحشی استفاده کنی و فرار کنی. بد نیست.

هوا کاملا تاریک بود و همه چیز با نور ستاره ها مقداری روشن بود اما می‌تونستم اون بدجنسی رو توی چشماش ببینم که اونم داره از چنین مکالمه‌ای لذت میبره و طعنه می‌زنه.

+ اوه مهم نیست، اگر خیلی وسواسی نباشی، هنوز کلیه و کبد و کلی چیزای دیگه داری که میشه خورد.

هرچند جوابی بود که می‌شد واقعا درنظرش گرفت، اما برای چند لحظه خودش هم از فکر چنین کاری صورتش کمی در هم رفت.

به آخرین درخت از دریف درخت‌های روی تپه تکیه داده بودم و از فاصله‌ی دو سه قدمی، به شکل تیره‌ی بدنش مقابل اون آسمون پر ستاره نگاه می‌کردم.

- فقط لازمه ازم بخوای نشونت بدم، از خوردنم اسون تره!

برای چند لحظه میخواست باز هم مقاومت کنه اما رهاش کرد. اینکه یه ستاره رو نشونش بدم اونقدرها هم کار سختی نبود که بخواد به خاطرش اذیت بشه. صداش اروم بود اما می‌شنیدمش.

+ نشونم بده.

تکیه‌ام رو از درخت برداشتم. بالاخره می‌تونستم چیزی رو بهش بگم که براش به اینجا اومده بودم، لبخند زدم اما ته معده ام سوزشی احساس کردم. با دو سه قدم فاصله رو کم کردم و کنارش ایستادم. وقتی مطمئن شدم که به آسمون نگاه می‌کنه، با انگشت از سمت چپ دب اکبر شروع کردم و مسیر اتصال ستاره‌ها رو نشون دادم. و بعد از مکث، دستم رو از انتهای دسته‌ی شکل ملاقه گونه اش امتداد دادم تا یه ستاره‌ی قرمز درخشان. داشتیم به ستاره‌ی شمالی نگاه می‌کردیم.

- حالا دیگه به من نیازی نداری. خودت می‌تونی راهت رو پیدا کنی.

چشمم رو از آسمون گرفتم و به صورتش نگاه کردم. لبخندی زدم و چشم‌هام نیمه بسته شد. برای گفتن همین اینجا بودم اما دستی شکمم رو چنگ زد و نادیده‌اش گرفتم.

نگاهش رو ازم گرفت و آسمون رو برای گرفتن رد ستاره‌ی شمال جست و جو کرد. بعد از چند لحظه دوباره بهم نگاه کرد.

+ اره، انگار که میتونم. دو ساعت دیگه همه‌اش یادم میره.

انگار که هنوز گاردش بالا بود و با یه لبخند، سرزنش آمیز نگاهم کرد و با صدایی که با قبل متفاوت و قوی تر بود، ادامه داد:

-جرئت نکن که من رو پشت سرت تنها رها کنی و بری!

و چیزی درونم فرو ریخت.

انتظارش رو نداشتم. به چشم‌ها و چهره اش نگاه کردم. اونجا بود؟ اون چیزی که حسش می‌کردم، اون هم حسش می‌کرد؟ فکر کردم که برای فقط یک لحظه دیدمش، فقط برای یک لحظه حسش کردم، اما چطور می‌تونستم مطمئن باشم؟ مدت زمان زیادی می‌‌شد که دیگه مثل گذشته نبودیم و چیزی نمی‌تونست درستش کنه. من اجازه‌ی داشتن دوباره‌ی اون احساسات رو نداشتم. می‌خواستم بهش بگم: انگار من می‌تونم چنین کاری کنم! انگار که می‌تونم فراموش کنم تو روح منی، انگار که می‌تونم حرفامون رو فراموش کنم! اگر گم شدیم رهات کنم؟ نمی‌تونم تحمل کنم آسیبی بهت برسه و همیشه به این فکر می‌کنم که آسیبی که بهت زدم رو چطور جبران کنم تا دوباره بهم اعتماد کنی. رهات کنم؟ نمیدونی چقدر برام سخته هربار که فکر می‌کنم چیزی شکل گرفته، خودمو جمع و جور کنم و چیزی بروز ندم. بخندم و به شوخی بگیرمش و با شوخی جواب بدم. چطور می‌تونم یه همسفر، یه دوست، یه همفکر بهتر از تو پیدا کنم؟ کسی که بتونم اینطوری باهاش حرف بزنم و راحت باشم؟ با کی داستان بسازم؟ انگار که...

متوجه شدم مکثم طولانی تر از حدی شده که عادی به حساب بیاد. حتی نمی‌دونستم تونستم چهره ام رو کنترل کنم تا چیزی بروز ندم یا نه. چطور می‌تونستم با این همه چیزی که درونم بود فکر کنم؟ دلم می‌خواست بغلش کنم. دنبال شوخی‌ دیگه‌ای گشتم که گاردم رو حفظ کنم و عادی به نظر بیام اما ذهنم درست کار نمی‌کرد. گلوم خشک شده بود و حس می‌کردم لب‌هام نمی‌تونن هیچ کلمه‌ای بسازن.

- اره! تو حافظه‌ی خوبی داری برای چنین چیزهایی. به هرجهت تو باید باشی که اگر توی خطر بودم، ازت به عنوان طعمه استفاده کنم. کی میدونه چی پیش میاد؟

دیگه چیزی حس نمی‌کردم. حتی نمی‌تونستم متوجه بشم با شنیدن حرفم چه واکنشی نشون میده تا تفسیرش کنم. با به سختی بیرون کشیدن اون کلمات، یه قفل روی همه‌چیز زده بودم و حالا حتی انرژی نداشتم گاردم رو بالا نگه دارم و مکالمه هامون رو پیش ببرم.

+ دوست دارم ببینم چطور این‌ کارو می‌کنی.

خالی بودم. جای تک تک ستاره‌های آسمون روی قلبم سوراخ شده بود.

- میبینیم.