جلسه دهم دوره کمیکه. هنوز کلاس شروع نشده و بچه‌ها دونه دونه از راه می‌رسن. با اینکه هنوز اونقدر آشنایی با همه بچه‌ها ندارم؛ در کل حس خوبی نسبت به کلاس دارم. اینجا احساس پذیرفته شدن می‌کنم. بین افرادی هستم که مثل من چیزهایی براشون مهمه که برای بقیه آدم‌ها مسخره است. جمعه‌ها و زمانی که می‌ذارم تمرین‌های دوره رو انجام بدم، بهترین روزهای هفته‌ام هستن. ناراحتم که نمی‌تونم به خاطر دانشگاه بیشتر و جدی‌تر روشون وقت بذارم.

آدم‌هایی که جدی می‌گیرنت، قبلا بهم احساس اضطراب زیادی می‌دادن، هنوز هم یه کم می‌دن، چون پیش‌فرض ذهن من از ابتدا اینه که قرار نیست بتونم انتظارشون رو براورده کنم، قرار نیست در حدی کار کنم که بتونم تاییدشون رو بگیرم. الان حس بهتری دارم و از بودن بینشون احساس اعتماد به نفس بیشتری پیدا می‌کنم.