امروز احساس کردم برگشتم سر جای اولم. حرف‌هایی شنیدم که سه سال پیش هم شنیده بودم. به نظر می‌اومد از این نقطه عبور کرده باشم، اما دوباره برگشتم همینجا. تک تک اون حرف‌ها رو می‌دونستم، می‌دونستم چی می‌خواد بهم بگه. نمی‌خواستم دوباره بشنوم‌شون، نمی‌خواستم قبول کنم که دوباره توی همون مرحله‌ام. نمی‌خواستم قبول کنم که یک زمانی شجاع‌تر شده بودم و الان دوباره ترسیده‌ام. 

 

پ. ن. نه، من نترسیده بودم. دست و پام رو بسته بودی و ازم انتظار داشتی از درخت بالا برم، و من حتی تلاش هم کردم. نه، برنگشتم سر جایی که قبلا بودم.