گاهی با خودم فکر می کنم فقط منم که به همچین چیزهایی توجه می کنم؟ به نور غروب خورشید روی ساخمون های رو به رو، نور نارنجی منعکس شده از روی شیشه ها، دیدن اسمون توی شیشه ی آپارتمان ها، مجتمع های بزرگ و کف زمین توی یه چاله ی کوچیک آب، گیاه ظریفی که از گوشه ی آسفالت زده بیرون، تصویر و نور منظره اون سمت اتوبوس روی شیشه ی سمتی که من نشستم و ترکیبش با تصویری که در واقع وجود داره، سایه های موازی درخت های کنار اتوبان، نوری که از پنجره ی کلاس رد میشه و یه رنگین کمون روی زمین می اندازه، تکون خوردن کرکره های کلاس و جا به جا شدن سایه ها و لکه های روی موزاییک، اون تیکه ابر کوچیکی که اون دور دور ها داره برای خودش میره، رنگین کمونای کوچیکی که در اثر نیمه باز نگه داشتن چشمم مقابل نورخورشید میبینم... وقتی دقت میکنم و متوجه میشم کسی اطرافم به چیزی که من بهش نگاه میکنم توجه نداره، نمیدونم چه واکنشی داشته باشم. گاهی خوشحالم؛ با این چشم ها به دنیا اومدم، این یه  موهبت برای منه نه؟ گاهی حس خوبی بهش ندارم. صدایی توی ذهنم زمزمه میکنه به این خاطره که دغدغه ای ندارم. برای سیر کردن شکم خودم یا خانواده ام از خونه بیرون نمیزنم. به حقوق نگرفته و خرید ضروری ترین چیزهام فکر نمیکنم. یا... دنبال جای خواب توی این سوز زمستون نمیگردم. برای همینه که وقت دارم سرم رو بالا بگیرم و به ابرها دقت کنم، بگم سرما رو دوست دارم چون جایی گرم برای پناه گرفتن ازش داشته باشم. دارم جست و جو میکنم. دارم برای بهترین راه استفاده از این موهبت جست و جو میکنم. اگر میتونم دقت کنم، اگر میتونم این ها رو ببینم، یه جوری هم باید نشونشون بدم.