دوباره به درون خودم تبعید شدم. مغزم خسته است. مدتی می‌شه که مردم حرف می‌زنن و من فقط می‌تونم کلمات رو تشخیص بدم، نه مفهوم پشتش رو. بهشون گوش می‌کنم و نمی‌فهمم منظورشون چیه. حالت‌های دیگه ارتباط که بماند. دائم در حال دریافت سیگنال هستم ولی جواب مغزم بهشون یک علامت سوال بزرگه. نه، مجموعه‌ای از علامت سوال‌هاست؛ چون دست از حدس زدن بر نمی‌داره اما نمی‌تونه هم تصمیم بگیره این سیگنال چیه تا بتونه واکنش بده. کلمات، کلمات، رفتارها، همینطوری دریافت‌شون می‌کنم ولی پردازشی نیست. پردازش هم باشه، خروجی نیست. خروجی هم باشه، به درد بخور نیست؛ یک چیزیه از سر عادی نشون دادن وضعیت که توی این دو سه سال گذشته یاد گرفتم چطوری بهتر بهش تظاهر کنم.