ایستاده بودم پای ظرفشویی و نخودها را از میان عدس‌ها جدا می‌کردم. صدای فریادها را می‌شنیدم. سعی کردم غذایی پیدا کنم که با هردو پخته شود و زحمتش را از سرم کم کنم. بیهوده. همه چیز بیهوده بود. نگاهم از پنجره به آسمان افتاد. آبی روشن با ابرهای سفید که خورشید کمی لمسشان کرده بود. فکر کردم تنها چیز زیبایی که وجود دارد، آسمان است.