هفته‌ی پیش صبح از خونه زدم بیرون و تا عصر با مترو جا به جا شدم. تا خونه‌ی لئو پیاده رفتم، پیاده برگشتم، دوباره مترو سوار شدم و کتابی رو که با خودم آورده بودم تموم کردم. توی مسیر یه سر به کلیسای سرکیس مقدس زدم و مدتی همونجا توی خنکی سکونش نشستم. خیره شدم به محراب و کریستال های لوستر، غرق موسیقی‌هایی که معنای دعاشون رو نمی فهمیدم و صدای پِت پِت خاموش شدن شمع‌ها توی آب. برای دهمین بار کتاب دعا رو از پشتی صندلی برداشتم و به حروف ارمنیش نگاه کردم. با خودم فکر کردم می‌تونم انجیل بیارم اینجا بخونم؟ خوندن کامل عهدین از خواسته‌های قدیمیم بوده و هست. 
وقتی اومدم بیرون پسر جوونی که صندلی پشت من نشسته بود، گفت: "ببخشید، من نمی‌دونم وقتی میام اینجا باید چیکار کنم. چطور باید دعا بخونم؟ آداب خاصی داره یا همینجوری بگم؟" بهش گفتم که مسیحی نیستم. پرسید:"پس اینجا چیکار می‌کنید؟ مگه مسجد نداریم؟ فقط چون آهنگ پخش میشه؟" جوابش رو دادم اما مشخص بود قانع نشده. فکر می‌کنم قبل از اینکه این سوال رو از من بپرسه، بهتر بود از خودش می‌پرسید اینجا چیکار می‌کنه.