یه گذشته نگاه میکنی و دلت میخواد پاکش کنی. تاریکه یا برات به قدری دردناکه که نمیخوای دیگه تکرار بشه. برای همین دیگه قدمی به جلو بر نمیداری چون هر فدم یعنی اضافه کردن به گذشته. راکد میمونی، تلاشی نمیکنی، درد هنوز وجود داره اما برای اینکه شرایط رو برای خودت بهتر کنی، تظاهر میکنی وجود نداره درحالی که حتی از اینکه راکد شدی هم درد میکشی. و وقتی مدت طولانی راکد میشی، یه مرداب میسازی. یا توی مردابت میمونی و بیشتر و بیشتر درد میکشی چون با تقلای بیشتر توی مرداب، بیشتر توش فرو میری و یا به یه چیزی میچسبی رو خودت رو بیرون میکشی، با هر زوری که هست، با تقلا، با سختی. و اونجاست که یه قدم به جلو بر میداری. با خودت فکر میکنی دیگه حتی نمیتونی مرداب شدن رو تحمل کنی، گذشته ساختن دردناکه اما به اندازهی گیر افتادن توش دردناک نیست. با هر قدمی که بر میداری، فکر میکنی همهی گذشته هم دردناک نیست و میتونی قدمهای بهتری برداری تا گذشتهی بهتری بسازی. تا چیزهایی رو یرای خودت روشن نگه داری که تاریکی گذشته رو دور نگه داری. و شاید تونستی گذشتهی دردناکت رو هم بپذیری، و به خودت نگاه کنی که خودش رو از درد و رنج، با درد و رنج بیرون کشیده و رو به روت ایستاده.
.
همین الان باهاش رو به رو شو پیش از اینکه غیرقابل تحمل بشه. پیش از اینکه دیگه نتونی حلش کنی.
.
من که قراره یک روز بمیرم، چرا تا وقتی که سراغم میاد درد بیشتری رو تحمل نکنم؟ چرا سراغش نرم؟ چرا باهاش رو به رو نشم؟ وقتی قراره یک روزی من و هر چیزی که بودم از این دنیا پاک بشه، چرا انجامش ندم؟ قراره یک روز نه چندان دور دیگه وجود نداشته باشم، پس چرا تا اون موقع همه تلاشم رو نکنم و از چیزهایی که دارم استفاده نکنم؟ یک روز همه اینها دیگه معنایی نخواهد داشت، چرا یه قدم بیشتر بر ندارم... .