امروز هوا اونقدر گرفته، آلوده، مهی بود که هر لحظه منتظر بودم یه اتفاق مهیب بیفته و پایان سال با پایان دنیا برابر بشه. کوه هایی که تهران وسطشون قرار گرفته از هیچ کجا معلوم نبودن، به اضافه ی ترافیک سنگینی که هر لحظه به سردردم اضافه می کرد. انگار توی یه لایه رقیق سفید رنگ راه می رفتی و ساختمون ها محو تر و محو تر میشدن. 

.

ایده های جدید همیشه وقتی وقتش رو ندارم سراغم میان. 
.

امشب این تحلیل درس تجزیه و تحلیل آثار سانه ی معاصر رو تموم می کنم و تحویل استاد میدم با اینکه گفت تا آخر اسفند وقت اضافه شده. دیگه چیزی از کارم نمونده و عقب انداختنش بیهوده است. این دو سه روز در طی جزوه نوشتن، گشتن بین آثار مختلف و خوندن درباره هنرمندها خیلی لذت بردم و زمان خوبی بهم گذشت. امروز هم از صبح در طول نوشتن تکلیف هاش سفر جذابی داشتم؛ چیزهای جدیدی یاد گرفتم و با آدم های تاثیرگذاری از این سر تا اون سر دنیا آشنا شدم. دیگه چی می خوام؟ هیچی جز اینکه یکی دو بند دیگه هم بنویسم و کار رو تموم کنم. :>