وقتی یه کتاب/مانگا می خونی یا یه فیلم/سریال/انیمه/انیمیشن می بینی، اتفاقات خیلی پر سرو صدا تر از چیزی هستن که در واقعیت می بینی. وقتی کسی عملی قهرمانانه انجام میده، پر از زرق و برق و دود و توجه اطرافیانه و سرو صدایی که انگار همیشه همراه قهرمان داستانه. اما توی زندگی واقعی، همه چیز بی صدا تر و بی اهمیت تر از چیزی که هست به نظر میاد و عکسش. ممکنه کاری که برای تو تلاش زیادی برده باشه، به چشم کسی دیده نشه. ممکنه چندسال با چیزی جنگیده باشی اما جز تعدادی محدود چیزی ازش ندونن. هیچ شیپوری نیست، هیچ صحنه ی نبرد عظیمی نیست، خبری از سلاح های عظیم جنگی نیست، و نه خبری از کسی برات هورا بکشه. فقط تو بودی که بی صدا می جنگیدی. قهرمان های واقعی این دنیا اغلب همون هایی هستن که تیتر خبرها نمی شن. "تو قهرمان هستی." و هیچ کس دیگه ای این رو درباره ی تو نمی دونه. برای همینه که باید مدام به خودت یادآوریش کنی. 


امروز وقتی سعید رو بعد از حدود سه سال دیدم چنین چیزهایی توی ذهنم بود. مامان گفت: "خیلی شکسته شده بود، نه؟" و نمی دونستم چطور باید جواب واضح این سوال رو برای جوون بیست و هفت ساله ای بدم که بیشتر از یک سال و بدون اینکه کسی جز خانواده ی خودش بدونه با سرطان جنگیده بود و بهش پیروز شده بود. همه ی اون موهای سفید بین موهای سر و ریش سیاهش که سنش رو دست کم ده سال بیشتر می کرد و از دست دادن وزنی که انگار همین یه لایه هم به سختی روی بدنش باقی مونده. وقتی ماسکش رو پایین داد و در حین صحبت به چشم هاش نگاه کردم، دیگه کمترین شباهتی به سعیدی که توی ذهنم می دیدم داشت. ناراحت بودم، خیلی ناراحت، اما حس قوی ای ازش دریافت می کردم. حسی که از کسی که برای زندگیش جنگیده می گیری. 


اگر از سعید فقط یه خاطره داشته باشم، مال زمانیه که شش تا هشت ساله بودم و من رو جلوی دوچرخه اش می نشوند و توی کوچه های اطراف خونه شون سواری می کردیم. شاید باز بگذره و تا چند سال دیگه هم سعید رو نبینم، اما امیدوارم، امیدوارم که سال های طولانی ای از امروز بگذره و وقتی سعید رو می بینم، امروز یه خاطره ی دور باشه از زمانی که زندگی بهتر شده بود... . می تونم این آرزو رو داشته باشم، مگه نه؟